آمار من هنوز هم تشنه یک لیوان آب توام

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

اين نوشته كه مي نويسم از سر نااميدي نيست يك جور باز افريني خودم است:

هميشه به فكر خوشحال كردن بقيه بودم، خانواده ام. اين حرص من براي محبوب بودن ومتمايز شدن، كه ريشه هاي مختلفي داشت از جمله رقابت با خواهرانم؛ شايد  زود باشد كه بتوانم بگويم به نفعم بوده يا به ضررم چون تجربه هاي ارزشمندي تا اين ساعت برايم بدنبال داشته  اما غالب اوقات به من اين حس را داده كه انگار حالت آدمي را داشته ام كه از بس چند هندوانه مي خواستم در بغلم باشد نصيبم به جاي يك هندوانه سالم چند هندوانه شكسته بوده. نشان به آْن نشان كه آن دوستم كه تمام فكر و ذكرش و تمركزش به درس خواندن بود حالا يك پزشك عمومي شده و به اصطلاح پول پارو ميكند و مادرش را غرق رفاه و آرامش كرده،  دوستي كه يك زماني فيلسوفانه به او مي گفتم ببين اينطوري تو يك آدم يك بعدي مي شوي و روزي به جايي مي رسي كه احساس خلا ميكني فقط كتابهاي پزشكي و درسي نخوان و به آشپزي هم فكر كن و يك سري مهارتهاي ديگر..

سانس بعد مال دوران دانشجويي ام بود كه باز توقع زياد از خودم داشتم  من و خواهرم خانه اجاره كرده بوديم سعي مان اين بود كه با مديريت هزينه ها سعي كنيم زياد به خانواده فشار نيايد كتابهايم را سروقت نمي خريدم فكرم اين بود تعطيلات كه خانه مي رويم با دست پر برويم براي همه كادو بگيريم علي الخصوص براي بعضي ها كتاب بخريم كه حتما رسالت فرهنگي خود را انجام داده باشيم و از اين حرفها ....

 احساس گناه و ديگر احساس هاي منفي در گذر زمان( از يك سري پيشامدها هم كه فاكتور بگيرم) مرا به آخر خودم رساند.اندكي زمان برد تا بتوانم خودم را از چنگ اين احساسات مخرب رها كنم. حالا هرچند به رسم عادت گذشته باز گاهي بيش از توانم از خودم توقع دارم ولي تمام سعي ام اين است كه با خودم مهربان باشم فكر ميكنم آدمي چيزي را مي تواند ببخشد كه اول در وجود خودش به آن رسيده باشد. دوست دارم وقتي  بي جا ايده آل گرايانه رفتار ميكنم  يك نشانگري روي مچم باشد كه با آلارم شديد اعلام كند الان بنزين عاطفي شما ته كشيده يك فرصت مجدد به خودتان بدهيد. مطمئنم تا اين درس را فرا نگيرم و به طرق مختلف دوباره تكرار خواهد شد. و بعد چيزي كه براي من مي ماند احساس گناه است و حس بي كفايتي . مثل اين مي ماند كه كسي مرا كثيف و نامرتب ديده باشد. حالا چطور شد اين مطلب را نوشتم برمي گردد به حضور چند روزه مادرم . اول احساس گناه داشتم كه چرا اين چند روز فقط توانستم يك شام، مادرم را ميهمان كنم. (البته سعي كرده بودم در همان يك وعده سنگ تمام بگذارم.) و اينكه چرا بيش از اين از دستم برنمي آيد؟ تمام فكرم مشغول بود كه چكار كنم بهش بيشترخوش بگذرد؟ كم كم متوجه شدم اين حساسيتم به خوش گذراندن از جنس همان طرز فكر ناكارامدي است كه در گذشته داشتم. به خاطر همين تصميم گرفتم جور ديگري به موضوع نگاه كنم اول اينكه مادر را من دعوت نكرده ام و او ميهمان خواهرم است. دوم اينكه من الان از نظر كاري مشكلاتي دارم كه مادرم در جريان است .  و دعا كردم تا ديدار بعدي مادرم اين مشكلاتمان مرتفع شده باشد و از همه مهمتر صاحب يا مستاجر خانه دو خوابي شويم كه ميهمان ما در اتاق خودش و ما دراتاق خودمان راحت باشيم.

پی نوشت: عنوان پست برمیگردد به داستانی که سالها پیش از کتابی به طور مبهم به یاد دارم. پسری جوان در جستجوی معنا پیش استادی می رود. استاد در بالای کوه منزل داشت و هر روز تمرین های خاص اما ساده ای مثل انجام کارهای روزمره نظافت و شستشو به شاگردانش می داد. تا اینکه این جوان بعد از مدت کوتاهی پیش استاد می رود و می گوید که حوصله اش از این کارهای پیش پا افتاده سر رفته و اصرار میکند که استاد کار دیگری از او بخواهد. استاد که خود فلسفه آموزش هایش را می داند برای اینکه جوانک را متوجه لجاجت خود کند از او می خواهد که به نزدیک ترین آبادی برود و یک لیوان آب برای او بیاورد. جوان سریعا راه می افتد و به اولین آبادی که می رسد متوجه می شود دختر جوانی با مادر پیرش قصد عبور از رودخانه ای را دارند و از او تقاضای کمک میکنند با خودش می گوید این که کار نیکی است بهتر است کمکشان کنم. بعد از رد کردن آنها از رودخانه و حس خوبی که نسبت به دختر جوان در دل خود احساس میکند به خاطر تقاضای مادر دختر تصمیم می گیرد به صرف شام خانه آنها برود. شب آنجا می ماند نیمه های شب زلزله وحشتناکی می آید و آبادی ویران می شود. افراد زیادی بی پناه و دردمند میشوند جوان به خاطر توانایی اش و احساس مسئولیتش به کمک بقیه می شتابد با کمک اهالی آنجا موفق میشود بعد از چند هفته کمی اوضاع را سرو سامان بخشد. اهالی آبادی به پاس تشکر از این غریبه تصمیم می گیرند او را کدخدای ده کنند. جوان به خاطر درایت و پشتکار خود به پیشرفت آبادی کمک میکند در حالی که اهالی ده را بسیار تحت تاثیر خود قرار داده با عزت و احترام با دختر مورد علاقه خود ازدواج می کند و با این ترتیب سالها می گذرد و یاد استاد به خاطره ای دور در ذهن جوان تبدیل می شود بطوری که کم کم فراموشش می شود. جوان صاحب چندین فرزند می شود. حالا دیگر مرد پخته ای شده  کارهای نیک زیادی انجام می دهد اما در نهایت احساس نوعی پوچی می کند تصمیم می گیرد به دامن طبیعت رفته و قدم بزند در حالیکه احساس یاس به او مستولی می شده یک دفعه در دامنه کوه چشمش به آسمان می افتد و تصویر استاد خود رادر آسمان می بیند که به او می گوید:

من هنوز هم تشنه یک لیوان آب توام.

و هدف این داستان این است که به ما بفهماند بله درست است که در این دنیا کارهای نیک زیادی برای انجام دادن وجود دارد ولی کار نیک هر کس مهمترین کاری است که در ارتباط با زندگی اش باید انجام دهد.

+ تاريخ دوشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۰ساعت 1:7 نويسنده فاطمه. الف |