|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
گاه با تمام قوا خودم را به باورها و اعتقادات ذهني ام مي سپارم و گاه به روند جاري موجود. در نظر گرفتن هردو اينها لازم است اما من انگار آنموقع كه بايد مسائل را رها كنم تا گذر زمان و كائنات حلشان كند به آنها مي چسبم و زماني كه بايد به ذهنم فشار بيارم تا مناسب ترين راه را پيش رويم بگذارد، به ماورا معتقد مي شوم.
اين است كه اين ناموزوني واقعا مرا اذيت ميكند و باطبع بقيه را. ![]()
مثلا ما يك مدتيست كه مي ريم پارك و پينگ پونگ بازي ميكنيم. من اصرار دارم اين تنفس حداكثر يك ساعته همه كاري بكنم در حد يك پيك نيك تمام و كمال.. مثلا تدارك شام و چاي و .... به اين طرز فكر اضافه كنيد سلايق فكري چند نفر ديگري را كه در اين قضيه مرا قرار است همراهي كنند و شرايط متفاوت آنها را.
نتيجه اينكه طبيعي است كه اين اصرارنامعقول فشارزيادي به من وارد مي اورد و من ، من كم ظرفيت، عصبي مي شوم و به كوچكترين انتقادي ، بزگترين برخورد را ميكنم. و بعد من هستم و كلي احساس گناه.من هستم و خشم از خودم كه قضيه اي به اين واضحي را هي تكرار ميكنم..... از اينكه اينقدر به لطف خدا در كانون توجه هستم و با اینحال اجازه مي دهم ذهنم مشوش شود و ديگران را هم مشوش كند كارم از معذرت و اين حرفها هم گذشته بايد در عمل نشان بدهم.
. آه اي همگان مرا ببخشيد.....................برای تو
برای شما
برای آنها
برای تو
برای.........
این شعر هم که مخاطبش خودم هستم:
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟