|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
من معمولا در صحبتهاي طولاني ام صدتا مثلا استفاده مي كنم. به همين سياق خوم هم خيلي چيزها را با مثال بهتر مي فهمم. و بهتر در ذهنم ماندگار ميشوند.
در اين يك ماهي كه قرار بود اسباب كشي كنيم- والبته هنوز نكرديم- و جميع اتفاقات ديگر و مهمتر از همه اينها فصلي كه روحم در آن بسر مي برد- فصل بهار- يك جور بي تفاوتي و بي خيالي مثبت سراغم آمده.
يك سري باورهاي مثبت در وجودم دارند جا مي افتند. مثل يك غذا. انگار با زندگي دوست شده باشم. و او يك سري رازهاي مگو را به من گفته باشد. باور من حالا اين استكه همانطور كه راه رفتن را بطور غريزي و از خلال يك سري اشتباه هاي معمول ياد گرفته ام همان اتفاق دارد در مورد روحم مي افتد. نكند اصلا اعتماد بنقس همين باشد؟