|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
شیخنا برای گذراندن لحظاتی در پای کامپولوتر که آنموقع به پنتیوم وان شهره بود و کس نمیدانست به چه معناست و تازه وینگوز ۹۵ بلقیس قرار بود به کام ملت خورانده شود به هر کس و ناکس ( ناکثین و مارقین) همی روی انداختی
و کس تحویل نگرفتی.
حتی یاد آورد زمانی که با IBM۴۸۶ عکس انداختی و به همه نشاندی.
یا آنوقتی که نزد پدر سوخته ای -که کنون محتملا زیر خروارها خاک با کرمکان گپ زدی - از برای خرید یک نفر کامپولوتر عجز و لابه کردی و طرف قولی داد و هنوز در حال عملی کردنش است.
یا زمانی که با هزار بدبختی کامپولوتری بیع نمودی آنهم بدون مانیتور که والده گرامی عزم مغازه و شرکت شباهنگ رایانه نمودی و با عجز خواستی که "خبشو" حواله دهندی. هر چند آنها با هزار دوز و کلک به زعم خودشان "بنجلشو" وی را فروختی ولی هنوز که هنوز بودی لاشه آن پیش چشمم بودی و کار دادی و از موطن آنرا بدین جای بی در و پیکر به نیش کشاندی و دل نتوان از آن کند.
و زمانی که آنرا چادر کشیده روی چهار پایه مشق نویسی و منبت کاری قرار دادی تا اخ ببنید و همراه ترسی چون دانستی در هر حال اخ گرامی خطاب و عتاب کردی.
همین که دید گفتا که چون حنا زیادت نماید ما تحت خود نیز حنا بندند.
یادش نه خیر یا به خیر یا هر چه......![]()
مصدع کیبورد و دم و تشکیلات نگردم
موجز سخن اینکه
حوالی شام پسرکی در همسایگی کامپولوتر قدیمی خود که قدیمی تر از شیخ نبود را جهت حمل مکانیزه زباله ها در محل مخصوص خود قرار دادی که آه از نهادم برخواستی و تا هفت آسمان برفت و جتاً رفتم و از داخل آشغالها برداشتمی و زباله های سر و رویش را تکاندمی و خوانه آوردمش و کشیدم شانه سرش
نی برای فصل کردن بل برای وصل کردن
کلی خاطرات بود که زنده گردید.......