|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
شیطان به او گفت تو به دنیا آمده ای تا قتلی انجام دهی و سپس به من بپیوندی
پسرک گرمای تابستان را بیش از هر وقت دیگر احساس می کرد .
تمام تنش عرق کرده بود قطرات اشک بود که از گونه هایش آرام می چکید
او کم کم داشت باورش می شد .
لحظه ای فرشته خود را در میان افکند و خروش برآورد که سالهاست که من حضور دارم
تا نگذارم این اتفاق بیفتد و اکنون نیز تو را ای شیطان به رزم فرامی خوانم و
تاریخ دوباره تکرار خواهد شد ...............................