|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
اغلب چیزهایی که دارم، یک شناسنامه شخصی پیش من دارند یک پیشینه، که دوست دارم قصه آنها را در سینه ام همیشه زنده نگه دارم. مخصوصا بعضی از آنها که با همان قصه شان، قصه های بزرگتری حتی برایم رقم زده اند.
آخرین مورد، انگشتر نقره زیبایی بود که خواهرم به من هدیه کرد. انگشتر را دوست داشتم و چون انگشتانم را به آزادی بیشتری عادت داده ام، مدام چون کودکی، اغلب حین صحبت یا گوش کردن به مخاطبی، انگشتر را از انگشتم در می آوردم و دوباره به دست می کردم. تا اینکه یکی از شب ها همین که خواستم به بستر بروم تازه متوجه خالی بودن انگشتم شدم و سراسیمه اطراف را گشتم. بیشتر قرائن حاکی از آن بود که انگشتر -چون اندکی برای انگشتم بزرگ بود - جایی از دستم در آمده و من غرق کارهایم بی آنکه متوجه باشم به احتمال زیاد آن را به همراه پوست پیازهایی که برای شام خردشان کرده بودم لابه لای آشغالها بیرون گذاشته ام.
در حالی که خودم را تسکین می دادم، گوشه کنار خانه را گشتم حتی سراغ کیسه جاروبرقی که در ساعات پایانی روز از آن استفاده کرده بودم هم رفتم. انگشتر غیب شده بود. سعی کردم کمی متمرکز به گذشته برگردم. آخرین خاطره من از دیدن آن در انگشتم به ساعت هشت برمیگشت که جلوی میز غذاخوری ایستاده بودم و روبروی گوشت چرخ کرده و پیازهای رنده شده بود. آنزمان از ذهنم گذشته بود، برای اینکه انگشتر بوی دنبه نگیرد آن را بهتر است از انگشتم در بیاورم و داستان از این جا به بعد در ذهنم مبهم بود. اصلا نمی توانستم به خاطر بیاورم که بعد از این فکر چه کار کرده بودم ...
ناراحتی و احساس تقصیر می رفت که زورق کوچک وجودلب مرا زیر خود بکشد اما خوشبختانه اجازه ندادم و سعی کردم با حفظ احساس تسلطم قضیه را طور دیگری بینم و تفسیر کنم ...
اول این طور استدلال کردم که معلوم نیست واقعا انگشتر را کلا از دست داده باشم ای بسا در گوشه ای از خانه نفس می کشد. اما چه اینکه فرض را بر این بگذارم که روزی آن را خواهم یافت چه اینکه کلا از دستش داده ام، یک نکته و درس مهم را باید از این اتفاق بیاموزم و آن را به برکت و موهبتی بزرگ در زندگیم تبدیل کنم و آن اینکه این اتفاق افتاده تا من هنر بودن در لحظه را در خودم تقویت کنم.
در یکی از آموزههایی که یادگرفته بودم، مدیتیشن اینگونه تعریف می شد، هوشیاری و آگاهی از خود و گفتگوهای ذهنی. خوب من متوجه شدم آن موقع آنقدر درگیر ذهنم بودم که اصلا حواسم به لحظه حالی که در آن قرار داشتم نبود. این انگشتر می تواند وسیله ای باشد تا حتی از طریق دریغی که برای از دست دادنش سراغم آمده یا امیدی که برای بازیافتن آن احساسش می کنم یاد بگیرم که در زمان حال بودن را تمرین کنم.
از آن روز به بعد غالبا این اتفاق می افتد که وقتی غرق فعالیتی هستم یک باره مثل شناگری که از آب بیرون می آید و در ساحل در نقش ناظر فرو می رود از خودم بیرون بیایم و این خیلی لذت بخش است.
خبر خوب اینکه انگشتر را یافتم انگشتر در کشوی یخچال افتاده بود زیر کیسه پیازها، یعنی زمانی که کیسه پیازها را برای یافتن پیاز ریز می کاویدم انگشتر از دستم سرخورده و آنجا افتاده بود. خوشحالی ام را هرگز نمی توانم کاملا توصیف کنم. یک دفعه انرژی مضاعفی، انرژی ناشی از ایمان سراغم آمد، مثل بازشدن ناگهانی گلی بود حس درون وجودم، سیلی از هیجان گویی مرا به درون خود کشید و چه لذت بخش بود پاداشی که از ایمانم گرفته بودم.
و ایمانم همانا، زنده نگه داشتن یادانگشتر و پیامی بود که با گم شدن موقتی اش آموخته بودم. آخ که چقدر این انگشتر برایم عزیزتر شد.