|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
در بعضی موقعیتها، همین قدر که یاد گرفتهام فقط مشاهدهگر باشم، مخصوصا وقتی کاری از دستم بر نمیآید کناری بایستم، دستاورد بزرگی برای من است. منی که عادت به کنترل کردن همه چیز و همه کس در هویتم تنیده شده است.
آری گاهی روزها برایم تبدیل میشوند به واگنهای قطاری در حال عبور و کارمن میشود، تماشای رفتن آنها، درست مثل کودکیهایم. قبلا در چنین مواقعی احساس درماندگی فقط داشتم. شاید چون عمیقا افسرده بودم. حالا بیشتر به خودم مسلط ترم و دوست دارم وانمود کنم تبدیل به یک خردمند شدهام.
از کارهایی که در این شرایط انجام میدهم، انجام حداقلی کارهاست یا بهتر است بگویم انجام کارهایی که انرژی حداقلی میطلبند مثلا اگر قرار است رمان بخوانم که یکی از مامنهای لذت بخش من است، رمانهای بسیار ساده انتخاب میکنم. مثل انتخاب درست کردن غذاهای ساده، چون استانبولی، یا کباب تابهای یا ماکارونی به جای غذاهای سخت.
یکی از این رمانهای صوتی رمان مدارا بود که دو روزه گوش کردم و تمامش کردم، فکر میکنم نزدیک ششصد صفحه بود. چند نکته جالب داشت که در پست بعدی در موردش خواهم نوشت. هرچند که مثل آش یا سوپ یا دوغ نمیشد به عنوان غذای روحی اصلی به آن نگاه کرد.