آمار هواي خنك استغنا ... تا شب خيس محبت ...

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

✍️یک کوچه، قبل از رسیدن به مرحله دست شستن از آدم‌ها وجود دارد که من اسمش را «محله برمودا» دوست دارم بگذارم. محله برمودا درست مثل «مثلث برمودا»ی معروف، با جاذبه‌ی قوی که دارد هر طعمه‌ای را که به مجاورت آن نزدیک شود آنچنان سریع می‌بلعد که کوچکترین اثر و نشانی از آن به جای نمی‌ماند. از این رو، رهایی از دست مانع به این بزرگی دستکمی از معجزه ندارد.

اما با همه قدرت هراس‌انگیز این مکان، نکته‌ای که نباید از قلم انداخت این است که  فردی هم که به این مرحله از بودن رسیده آدم کم قدرتی نیست و همت عالی و اراده‌ای آهنین داشته است.  بنابراین شاید چنین فردی هفته‌ها و ماهها هم در پیچ و خم کوچه‌های این محله گیر بیفتد ولی در نهایت از آن خود را بیرون خواهد کشید.

در این لحظه که من در حال نگارش این مطلب هستم، نصف وجودم در این گرداب گیر است و نصف دیگرم را خوشحالم بگویم که موفق شده‌ام آزاد کنم. طی اتفاق و دریافتی عجیب به نتیجه رسیدم که دیگر احتیاج ندارم از جور دوران و مردمان، شکایت به کسی ببرم یا بهتر است بگویم خستگی عجیبی از اینکه دایم قیم عادل و دلسوزی داشته باشم که هوایم را داشته باشد سراغم آمد.

 

آن قیم قرار نبود که فقط شکایت‌های مرا رفع و رجوع کند، وجود چنین فردی در ذهن من، ولو حتی شبح آن، امکانی ایجاد می‌کرد که تاییدهایی که از بقیه می‌خواهم یا چشمداشت به شنیدن شایستگی‌هایم از زبان آنها دارم و آنها به دلیل کم لطفی یا به هر دلیل دیگری از من دریغ می‌کنند را از زبان او بشنوم.

فکر کردم، خیلی جاها می‌توانستم یک موضوعی را به‌تنهایی به راه حل بیندازم ولی منتظر آن شخص حامی ایستاده‌ام تا بیاید و تکه‌های احساسات خرد شده مرا جمع کند یا الماس‌های ارزشمند و قیمتی اشکهایم را برایم پس بیاورد. درست مثل کودکی‌هایم که وقتی با برادرم دعوایم می‌شد، هرچقدر لازم بود منتظر می‌ماندم تا پدر از بیرون بیاید و حساب او را برسد حتی اگر این حساب رسیدن در حد یک داد ساختگی بر سر برادرم می‌بود.

دیدم این وِیژگی را همچنان با لباس مبدلی به سال‌های بعدی زندگی‌ام آورده‌ام، اما این روحیه با همه لطف‌اش، حالا دیگر  در موقعیت‌هایی حس آسیب‌پذیری و ناتوانی آزاردهنده و بدی را به من القا می‌کند و وقتی محاسبه سود و زیان آن را در این مقطع از زندگی‌ام کردم به نظرم آمد که فایده و لطف بزرگ شدن برایم خیلی بیشتر از بودن در آن نقش آشنای قبلی است ...

با ملاحظه‌ترین آدمهایی هم که من پیدایشان کردم، با تمام محبت‌ و حمایت‌شان، هرگز نتوانستند آن حس تمامیتی که دنبالش بودم را در من ایجاد کنند؛ دنبال یک خودباوری بودم که انگار ایجاد نمی‌شد، شاید به خاطر وجود یا آرزوی بودن آن حامی یا بزرگ‌تر قوی....همه‌شان یک وقت‌هایی در دسترس نبودند، یک وقت‌هایی آنطور که باید و شاید تعریفم نمی‌کردند و گاهی هم فکر می‌کردم از من خسته‌ شده‌اند و رفتارشان از سر تکلیف و کاملا ساختگی است.

و حالا روشن بگویم که می‌خواهم هرچه هستم را بپذیرم؛ تازگی‌ها اینقدر که رنجش از آدمها به من حس بدی می‌دهد دیدن ضعف‌هایم آن طور آشفته‌ام نمی‌سازد. وابستگی برایم تحمل‌ناپذیر شده، حوصله اینکه مثل یک عروسک خیمه شب بازی، مثل یک پاپت سرنخ حالم دست کسی باشد را ندارم... به همان ترتیب البته شاید با شیب ملایم‌تری تمایلم به اینکه آدم‌ها را هم قضاوت کنم دارد کاملا کم‌رنگ می‌شود، جماعتی را می‌بینم در مسیر راه زندگی، درگیر در چالش‌هایشان که خواست قلبی پیدا و پنهان هریک اثبات دوست داشتنی‌بودنشان است .

✍️ف.الف

پی‌نوشت: عنوان پست از اشعار #سهراب_سپهری

🆔@ongoingevents


برچسب‌ها: سهراب_سپهری_تصمیم_کبری_کاغذبازی_اداری_مثلث_برمودا
+ تاريخ شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۰ساعت 3:34 نويسنده فاطمه. الف |