|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
نام: س
نام خانوادگی: الف
شغل: رساندن چتر به افراد گیر افتاده در باران های شدید پاییزی
علاقمند به شنا در چشم های پرعمق
تجربه آخر:
اول به هم نگاه کردیم، من تری چشمانش را متوجه شدم خیلی از نزدیک، کنار یخچال مرغ ها ایستاده بودم، تری چشمانش بیشتر از سردی هوا بود تا اشک ولی انعکاس زیبای آن در کاسه براق چشمانش باعث شد که من دیر نگاهم را از او بگیرم، اما دلیل تامل نگاهم فقط این نبود: چشم هایش در سابقه ذهنی ام، شبیه چشم های آدم های خوش قلب و بی شیله پیله بود، در آنها خودخواسته و بی هیچ هراسی گیر افتادم ...
زن بعد از کمی این پا آن پا کردن همین طور روی پل نگاههایمان با خاطرجمعی پا گذاشت و از من خواست برایش یک بسته مرغ بگیرم .
***
تجربه ماقبل آخر
میهمان های عروسی در حال صرف صبحانه بودند، همه جا گرم بود، ساعت یازده یک روز تابستانی باشکوه: کاشی های ایوان گرم بود، تنه درختان گرم بود، دم پایی ها گرم بودند، سفره گرم بود و کره ها در داغی نان های برشته صبحانه و گرمی هوا سریع ذوب می شدند و با مرباهای رنگارنگ طعم جادویی پیدا می کردند. دستها هم زمان در سفره فرود می آمدند و صدای گفتگوها طاق ایوان را روی سر خود گذاشته بود.
از سر سفره بلند شدم؛ به خاطر تغییر نابهنگام برنامه کاری مجبور بودم میهمانی را نصفه و نیمه رها کنم، بازویم را «او» گرفت و برایم آرزوی موفقیت کرد، دستانش می لرزید. وقتی به چشمانش نگاه کردم، آنقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که می توانم ساعت ها از آنچه دیدم بگویم یا بنویسم. حسرت غریبی در چشمانش بود: زنی زرنگ و جذاب را تصور کنید در سالهای پیری؛ زنی متفاوت با زن های معمول، ساختار شکن، پیشرو و در مواردی خودخواه و بی رحم در جوانی و حالا سیر وقایع زندگی، او را در قالب یک موجود بی دفاع گیر انداخته بود ...... آن چه در چشمانش می دیدم، چیز عجیبی بود: محبت شدید مادرانه، احساس گناه و یکرنگی عمیقی که پیشکش من می شد و حسرت غریبی که به هیچ وجه نمی شد آن را از کسی پنهان کرد...
و من چقدر آن لحظه دوست داشتم آن چشم ها در چشمان من امیدی روشن کشف کنند. چقدر دوست داشتم سیل مهربانی بر آن چشم های تشنه روان کنم، با اینکه از نظر احساسی تعادل چندانی نداشتم کمی کنارش نشستم برایش لقمه گرفتم و بعد در طوفان سرفه های بی پایانش به سمت ساکم رفتم ...
#پاییز
#روزنوشت
🎹✍️ 17 آبان98
bit.ly/2ClW6ej