آمار ایمان

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

تمام هرچه داشتم و نداشتم را دانسته یا نا آگاه از دم تیغی گذرانده ام به نام سخت گیری ... نوشتن هم از این قاعده مسثتنی نبوده ... اتفاقا یکی از چیزهایی  که سختگیری ام سریع سراغش رفت، نوشتنم بود. آن موقع ها هنوز این ترفند را بلد نبودم که وانمود کنم به بی تفاوتی. حس نوشتن را مثل شیئی گرانبها و قیمتی  با خودم به همه جا می کشاندمش و آن را هرگز از خود جدا نمی کردم، حساسیت برانگیز نبود، چرا بود؟ شبها زیر بالشم بود، توی قطار، توی میهمانی، توی پارک آن را همیشه در دسترس ترین قسمت کیفم قرار می دادم، می نوشتم در خیالم و از اینکه دفتر یادداشتم آن تو نفس می کشد، حس متفاوتی به من دست می داد.

اما سخت گیریم با مهارت دنبالم گذاشت و بالاخره وقتی به سبکباری کودکی گوشه ای در حس و حال خودم بودم و اصلا متوجه اطرافم نبودم، تنهایی غافلگیرم کرد:

  • توی مشتت چه چیزی قایم کرده ای؟
  • هیچی
  • حالا معلوم می شه.

بعد دستهای کوچک مرا در دستانش گرفت، از  سر ناامیدی مقاومتی هم نکردم و او حس خوب نوشتن را از من گرفت و با بدجنسی ته جیب بزرگش انداخت.

بعد در همان خلوتم که به محاصره ترس در آمده بود، تنهایی ساعاتی نشستم و  از تلخی تسلیم بره وارم خیالم پر از چروک شد ...هر وقت لپ تابم را باز می کنم، نوشتن الویت صدم من می شود. تازه حس می کنم نوشته هایم بیروح و پلاستیکی شده اند ...

اما حالا مثل بچه ای که آنقدر بزرگ شده که دست روی پدرش بلند کند. من هم روی ترس هایم دست بلند می کنم یکی شان همین ترس از نوشتن، ترس از نوشتن و بد نوشتن، ترس از خود بودن و خود را روی کاغذ ترسیم کردن.

اما چه دست بلند کردنی، این هم نوعی درگیر جنگ شدن است. حتی این زدن هم احساس خوبی به من نمی دهد. هرگز. چون  مرا به انتهای کوچه ای هدایت می کند که ته آن احساس گناه، با دستان از هم گشوده و با چشمانی پر از بدجنسی انتظارم را می کشد ...

اما باز این جنگیدن برای خواسته خود، برای روح کرخت شده من لابد خوب است. حتما روزی هم خواهد رسید که بی شمشیر و بی کلاه، ترس هایم از من حساب ببرند. مطمئنم آن روز، چندان دور نیست. چون آنها تمام هنرهایی که بلد بوده اند را در این چهل سال رو کرده اند. دیگر با چه ترفندی می خواهند کسی را که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترسانند؟ بگذار تیر آخرشان را هم استفاده کنند.

من آن روز را دور نمی بینم که با بی تفاوتی که به جعبه های پر از خرت و پرت یا لباس در انباری نگاه می کنم، روزی هم ذل بزنم توی چشمان بیروح ترس هایم و بعد قلمم روی کاغذ به رقص در آید. بله من به این موضوع ایمان دارم.   


برچسب‌ها: یک مکاشفه تکراری
+ تاريخ پنجشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۸ساعت 8:11 نويسنده فاطمه. الف |