|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
به روح من هر چیز خوبی را که تعارف کنید، پس نمی زند:
شعر خوب: آن را می خواند و تکه هایی را که با آن ارتباط برقرار کرده، توی جیبش می ریزد.
فیلم خوب: حتی اگر پیچیدگی فیلم سردرگمش کرده باشد، باز از دل آن یک تکه از نگاه هنرپیشه های فیلم یا دیالوگ های برخی صحنه ها یا انعکاس نور چراغ برق روی آسفالت باران خورده را در یکی از پلان های آن لازم باشد، خم می شود از روی زمین بر می دارد و باز توی جیبش می ریزد؛
صحبت های فردی مشهور یا گمنام، توی آن صحبت ها به دقت اگر کلمه یا جمله ای الهام بخش بود، با دستان خشک بر می دارد و باز با احتیاط در جیب هایش می گذارد.
همه اینها مثل انواع قرص های ویتامین یک اوقاتی از روزها به کارش می آید، در شبهای تاریک روحم، برخی از آنها ستاره می شوند. وقتی ضعف سراغم بیاید، برخی از آنها مثل یک گل جادویی، عطرشان از جا بلندم می کند و ... و اما طبیعت:
روحم وقتی به طبیعت می رسد، آنقدر الهام برای برداشتن وجود دارد و آنقدر آنها خیره کننده هستند که او حتی وسوسه می شود، برای اینکه تعداد بیشتری از آنها را بردارد، جیب هایش را از هر چه بود و نبود، خالی کند...
و حالا در فصل بهار که طبیعت تمام زیبائی هایش را بساط می کند، من ساعت ها، وقتم به خرید می گذرد و دوست دارم هرچه بود و نبود را با خود بردارم و به خانه بیاورم و تازه وقتی باران ببارد همه این اجناس حراج می شود، حتما این موقع ها خودم را به بساطی ها می رسانم و الان که با شما حرف می زنم تازه از دیدار با درختان توت شهر بر می گردم. اردی بهشت ماه تنها لبخندی که تا مغز استخوان روحم نفوذ کرد، مال همین درختان کوچک و بزرگ توت بود که با متانت و صبوری خاصی به همه توت و شیرینی تعارف می کردند. حتی اگر کسی حین خوردن توت، برگ و بالشان را شکسته بود، باز آنها لبخند به لب داشتند. آنها از خوشحال کردن بچه ها، خودشان غرق لذت می شدند. بعضی ها خانوادگی سراغ درختان توت می رفتند و درختها با تمام غول پیکری شان، اجازه می دادند پدر خانواده پیش زن و کودکان خردسالش هنر نمایی کند و به شکستن بازوهایشان فکر نمی کردند. توت ها را باد گاهی روی زمین می ریخت و حتی پیاده رو ها هم از شیرینی توت ها بی نصیب نبودند.
هر وقت من از گذر تنها درخت توت کوچه مان رد می شدم، با تحسین نگاهش می کردم و او از خجالت سرخ می شد. بهش گفتم چقدر دوست دارم می شد سوار دوشش بشوم و در حالی که توت می خورم باهم خورشید را تماشا کنیم و او به نشانه آمین گفتن، دستانش را بلند کرد. در دیدار هایمان متوجه بودم که توت های شیرین دم دستی درخت را معمولا عابرین خیلی زود می چیدند اما من حتما حتی شده یک دانه، توت شیرین گیرم می آمد. مثل یک میوه مقدس، اول اجازه می دادم چشمانم و انگشتانم ظرافت و پستی بلندی های توت را در خود ضبط کنند و بعد بویش می کردم و در نهایت در فاصله آمدن به خانه روی زبانم می نشاندم. گاهی هم مثل یک هدیه قیمتی آن را به همسرم تعارف می کردم.
ولی آن روز همینکه داشتم برمی گشتم، حسی به من گفت، کمی پیش درخت بیاستم با اینکه درخت کنار یک مجتمع نسبتا شلوغ و پرتردد بود، به حسم اعتماد کردم و ایستادم. درخت تمام جان مرا پر از طراوت کرد و در آخر دانه ای را هم که بمن تعارف شده بود، توی دهنم گذاشتم و با لذت در حالی که می جویدم به سمت خانه آمدم، کلید را تازه در در خانه انداخته بودم که تازه یادم آمد روزه ام و الان ماه رمضان است.