آمار روایتی پست مدرن از مدرنیته مملکت گل و بلبل

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

خواستیم مطالب مان دچار روزمرگی نشده و وبلاگ مان از کلیشه ی ماهنامه موفقیت به سردبیری یکی از آدم های موفق روزگار به در آید،همچنین احساس کردیم این نوع قلم فرسایی  بیشتر مد روز بوده و درصد  خوانندگان "جان" را افزایش خواهد داد: 

هوا داشت سرد می شد، فکر کرد یک بادکنک دیگر هم که بفروشد به خانه می رود .کم حرف بود عادت نداشت مثل دیگر هم سن و سالهایش دنبال این و آن برود و همین سکوت او غالبا کار خودش را می کرد. زنی به او نزدیک شد و یک بادکنک خرید.

به خانه آمد .عمه اش قدری ماست برایش آورد بعد که پولهایش را در طاقچه گذاشت رفت زیر زمین. عمه اش را عین مادر دوست داشت. نمی خواست گذشته و آینده اش را در نظر مجسم کند.در واقع او پدرش را ندیده بود .عمه اش با بی میلی فقط به او گفته بود که قبل از اینکه او به دنیا بیاید پدرش مرده بود. مادرش بعد از ۷ ماهی که او را شیر داده دیگر گذاشته و رفته . عمه اش خوش نداشت که او زیاد در مورد آنها سوال کند . هوای خفه زیرزمین که به صورتش خورد ترجیح داد کمی روی پله ها بنشیند . زیرزمین پر بود از کتابها و مجلات پسر صاحب خانه که گفته بود دیگر آنها را نمی خواهد گاه از سر تفنن آنها را ورق می زد. چند شبی بود که خوابش نمی برد.سراغ کتابها می رفت و زیر طاق آسمان روی پله ها آنها را می خواند. کم کم آنقدر بین آن کتابها گم بود که دوست نداشت دیگر پارک برود . اما او باید کار می کرد.عطش عچیبی پیدا کرده بود .فکر می کرد که آگاهی چقدر خوب است و روزی خواهد توانست حرفهایی برای گفتن داشته باشد، وقتی بعضی حرفهای مگو را دانست احساس پوچی سراغش آمد. وقتی برای اولین بار بوی تریاک به کله اش خورد احساس کرد در خلسه عجیبی فرو میرود - دیگر همه چیز فراموش می شود. کم کم دیگر به خانه نمی رفت. در یکی از روزهای پائیز در میان  در غریو ناله های باد در حالیکه overdoseکرده بود جسم نحیفش زیر چرخهای ماشینی که راننده اش اکس به رگ زده بود برای همیشه با زندگی وداع کرد. زندگی که ناخواسته در پوچی آغاز شده بود،پوچ ادامه یافت و پوچ پوچ پوچ پوچ تمام شد پوچ پوچ پوچ پوچ..............................

+ تاريخ جمعه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۸۷ساعت 14:7 نويسنده McArthur |