|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
هروقت قرار بود، خانم ث را از کاری منصرف کنند، یک حدیث - حتی شده از نوع جعلی آن - برایش تعریف میکردند و خانم ث واقعاً با همه سماجتش دیگر ادامه آن کار را نمیگرفت.
در مورد آقای م، قضیه کاملاً برعکس بود، مقاومت عجیبی روی باورهای مذهبی داشت و اگر بنا بود در موضوعی متقاعد شود، باید شاهد از یک نظریه پرداز علمی مشهور میآوردید تا کارساز میشد.
اما ج با همه فرق داشت و آسیابش همه چیز را خرد میکرد، مقاومتی نداشت، با همان شوق از یک حدیث نبوی استقبال میکرد که از سخنان دانشمند علوم امروزی. تازه به معجزه و ماوراء هم باور داشت. ذهنش بیتعصب به هر منظره زیبایی گشوده بود.
من از او خوشم میآمد، اصلاً هم از نظر من آدم هُرهُری و التقاطی نبود. میتوانم بگویم، آنقدر هنرمند و عاشق زندگانی بود که مثل یک آدم خوش غذا، میتوانست در نخ تک تک ادویههای آن برود و چون مقاومت و ستیزی نداشت، همه مفاهیم از جاهای مختلف انگار، جان کلام شان را عریان به او نشان میدادند.
چند روز پیش که او را دیدم، قرار شد یک جمله عیدانه به من بدهد، به من گفت:
«هرکلامی که با شنیدنش امید به زندگیات بیشتر میشود، تو را به بخش قدرتمند وجودت وصل میکند و از تو آدم بهتری می سازد، آن را بپذیر و کاری به آدرس آن نداشته باش، این باران سرنخ ها را قدر داشته باش تا سبز شوی».