آمار با من صنما دل یک دله کن....

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

📚روز غیر معمول ضدقهرمان داستان ما از هفته دوم بهمن ماه سال شروع شد؛ روزی که از شب آن، آسمان نیز بعد از مدتها دودلی و فکرکردن در نهایت تصمیم به باریدن گرفته بود و در ادامه راضی از این تصمیم بزرگ، همچنان یکدم می‌بارید؛ مثل کسی که صحبتش گل انداخته باشد.
📚خانم ژ آن روز صبح، زودتر از معمول چشمانش را گشود. خود را هرچه بیشتر چسبیده به گوشه اتاق بین تخت و دیوار گرم آن یافت و ترجیح داد، به جای رهاکردن تخت، قدری به خواب‌هایی که دیده بود فکر کند. اما نیرویی جادویی، انگار او را از جایش بلند کرد؛ در اتفاقی نادر به جای مرتب‌کردن تخت و بردن شیشه آب به یخچال یک راست سمت در رفت تا از آسمان خبر بگیرد و همین که فهمید همچنان برف می بارد، شادی عجیبی، غمگنانه وجودش را در نوردید.
📚با حرکتی ناشی از قدردانی از آسمان، لختی پای پله‌ها ایستاد و به باریدن برف چشم دوخت: دانه‌های برف هنرمندانه، قبل از افتادن به زمین، خوب دل‌سیر در هوا می‌رقصیدند و بعد از هنرنمایی‌شان با وقار و مهارت در اولین سکویی که زیر پایشان قرار می‌گرفت بی‌هیچ سوال و شکایتی می‌نشستند: بر روی کیسه‌های آشغالهای مانده در جلوی خانه‌ها، درخت‌های پیاده‌رو، طاق آسمان‌خراشی که چندین کفتر زیر آن پناه گرفته‌ بودند و در نهایت روی موهای خانم ژ... 

📚نیم‌ساعتی بعد که خانم ژ گوشی به دست، بعد از مدتها سبک سنگین‌کردن به چند نفر زنگ می‌زد، همچنان انگشتان پایش یخ زدگی و کرخ‌بودن مطبوعشان را حفظ کرده بودند.
📚هنوز به طور قطع نمی‌توانم نتیجه‌گیری کنم که آیا ارتباط خاصی میان این برف و تغییر ذهنیت خانم ژ و پشت سرگذاشتن سختگیری‌های معمولش وجود داشت یا نه ولی، حداقل می‌شد حدس زد که جایی در این کره پهناور خاکی، پرشدن دو کاسه‌ی صبر هم زمان اتفاق افتاده بود:
📚همین جور که آسمان کم‌کم، ریتم بارش خودش را تند می‌کرد، خانم ژ نیز در حالی که آب دهنش را با تعجب و لذتی مقدس قورت می‌داد توی خیالش، کلاف درهم‌گوریده ذهنش را با اطمینان خاطر بی‌سابقه‌ای مرتب می‌کرد و قیچی‌کردن گره‌های بازنشدنی ذهنش دیگر زمانی اتفاق افتاد که او توانست بدون ساعت‌ها وقت تلف‌کردن برای آرایش و انجام مناسک نفس‌گیر معمول، چک‌کردن ده‌باره فلکه گاز، در یخچال، کلید ماشین، کلید خانه و .... برای قدم زدن روی این همه پاکی و سفیدی خانه را ترک کند و در حالی که از بوی مطبوع تنباکویی که از پالتواش متصاعد می‌شد، سر شوق می‌آمد، برف درختان را بدون دستکش‌های سفید چرک‌مرد همیشگی‌اش بتکاند.
📚تنها عادت معمولی که از نیزه‌های شهامت آن روز صبح خانم ژ جان سالم به در برده بود، می‌شد به این قضیه اشاره کرد که خانم ژ در صف نانوایی، باز برای هزار و سیصدمین بار به خانم بغل دستی‌اش توضیح می‌داد که برای جلوگیری از بید زدن لباس‌های زمستانی در تابستان به جای نفتالین و بوی چسبنده‌اش کافیست یک بسته تنباکویی آمریکایی در جیب‌های آن بگذارید.....
عنوان پست: از اشعار حضرت مولانا.
🔖🖌 فاطمه اسماعیلی

https://t.me/ongoingevents

+ تاريخ چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:4 نويسنده فاطمه. الف |