آمار پارادایم

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

 

🌈🌧

به گاه کودکی...

 📚 توی عطاری بودم که یک بوی آشنا به مشامم خورد، لازم نبود به ذهنم فشار بیاورم، چون همه بوها و عطرها در ذهن من شناسنامه دارند. بله این بو، عطرِ گیسوان تُنُک و کوتاه مادرخوانده ام بود که گاهی نیمه شب روی صورتم می افتاد و مرا از خواب بیدار می کرد.  به گمانم  اگر کارخانه حنا و سدر داشتم روی کیسه آنها از سر ذوقم اسم مادربزرگ هایی را می نوشتم که  در مناسبت های مختلف، به سبک آن روزها خودشان را با این اسباب می آراستند.

 📚 نگاه کن با همین بهانه کوچک چقدر خاطره در ذهنم جان می گیرند؛ خاطرات رنگارنگ، خاطراتی که دیگر با آنها دوست شده ام و بلدم آن ها را از سمتی دستم بگیرم که دستم را نبُرند. چقدر با مهربانی، مثل یک آینه مرا به من نشان می دهند... ببخشید خانم یقه تان را مرتب کنید،  مژه تان را از رو گونه بردارید.... راستی چرا رنگ تان پریده ... چرا حواستان به خط اخم تان نیست، چقدر چشمان تان امروز زیبا شده است.. یک واکاوی لذت بخش با طعم زیتون هایی که تلخی شان گرفته شده.

این صدای یکی از خاطرات ته ته ذهنم است:

📚 اگر خیلی زود در بستر خواب به مادرخوانده ام  ملحق می شدم، با شعف عجیبی در آغوشم می گرفت و جفت پاهای کوچکم را بین پاهایش قرار می داد:

-  شب پیش توی خواب لگد بدی به چانه ام زدی.

با انگشت کوچکم رد نرم شیارهای عمیق صورتش را  دنبال می کردم تا به چانه اش برسم و از اینکه دفعتا تظاهر به خوردن دستم می کرد، لذت می بردم. چشمان ریزش که بین آن چروک ها محصور شده بود، انگار همواره برای یافتن چیزی در ذهنش بی هدف نگاهم می کرد و کم کم صدای خر و پف اش اتاق بزرگ و باشکوه میهمانی که ما هر شب آنجا می خوابیدیم را پر می کرد. ولی من به این سادگی خوابم نمی برد، رهاندن دست و پاهایم از او بی آنکه خوابش را بیاشوبم، کار آسانی نبود، باید صبر می کردم تا خوابش عمیق می شد.

📚 گاهی هم نمی دانم چه مدت بعد خودم هم خوابم می برد. اغلب برای تجربه آن نوازش ها و احساس خوب ناشی از این اقدام که زنی بی فرزند و دلشکسته را خوشحال می کنم، خیلی زود که تازه سر شب بود و او عادت داشت زودتر به رختخواب برد،  برای خواب به او می پیوستم، اما کیست که نداند ترک کردن آن جمع گرم و شلوغ خانوادگی و فرصت بازی با انبوه خواهران و برادرانم چقدر برایم دشوار بود. اما عکس العمل هایی که طول روز از زنان همسایه و آشنایان در تحسین رفتار خود می گرفتم، قدری تلخی این کار سخت را کم می کرد، یادم می آید با چه غروری مادر خوانده نگاهم می کرد وقتی جلوی آنها،  پشتی پشتش می گذاشتم.

📚  مادر خوانده من، در واقع همسر اول پدرم بود.  هر چهار فرزند او در دوران نوزادی طعمه بیماری و بعدا مرگ شده بودند، پدرم از بین دختران و پسرانی که از زن دومش پیدا کرد، من و یکی از برادرانم را به زن اولش که هرگز بعدها شانس بچه دار شدن پیدا نکرده بود، بخشید. این بخشش اگرچه حالت رسمی و حقوقی نداشت، چون ما همگی در یک خانه بودیم، اما من با تمام کودکی اجباری عجیب و در عین حال وسواس گونه نسبت به این موضوع داشتم.

📚  مادرخوانده، با آن اقتدار و زبردستی محسورکننده اش در اداره امور خانه، سن بسیار کم مادرم -و نتیجتاً انفعالش- و البته تاییداتی که از عمه و دیگر بزرگترها داشت، ، احساسات ضد و نقیضی در من بر می انگیخت، فکر می کنم این در باره بقیه بچه های خانواده هم تا حدودی صدق می کرد: در مواقعی مجبور می شدی منکوب این قدرت نامرئی، به خاطر رضایت او از برخی لذت ها علی رغم میل باطنی ات بگذری؛ نقش پررنگ او در خانه و داستان زندگی اش یک جورهایی اخلاقاً انگار همه را به زانو در می آورد. 

طوری که مادرخوانده در خانه ما به غم مبارکی تبدیل شده بود که مثل امام‌زاده قداست داشت و کسی حق بی احترامی به او را نداشت .

📚  گاهی گسسته از دنیای کودکی ام، برای خوشحال کردن او، دست به رفتارهایی می زدم که ثابت کنم چقدر حتی فراتر از بچه واقعی اش دوستش دارم به طوری که بعضی وقتها اگر لازم می شد صرفا برای خودشیرینی هم که شده، با گزارش کارهای مادرم، بی آنکه تصوری از عواقب کارهایم داشته باشم دعواهایی راه می انداختم که اتفاقا خودم اولین قربانی شعله ور شدن این آتش زیر خاکستر می شدم:

تشک کوچک و سبک من همراه حرفهای سنگین مادرخوانده به بیرون پرت می شد.

-  تو هم در نهایت دختر همان مادری....

📚  تا اوان نوجوانی که برخی از مهارت های دنیای آدم بزرگ ها را یاد بگیرم و کمی وضعیتم را قابل تحمل کنم، این جور مواقع کمی پشت در بسته می نشستم و بعد با التماس به او می پیوستم و اگر چه آغوش هیستریک او بیش از گذشته برای من باز می شد ولی احساس گناه چسبناکی تمام وجودم را فرا می گرفت، دلم انگار پر از دوده می شد، و همین که خوابش می برد، اشکهایم را که به زحمت نگه داشته بودم، روان می کردم و دلم پر از دلتنگی برای مادر و خواهرانی می شد که فاصله ام با آنها اندازه راهروی بین اتاق مهمان و اتاق نشیمن و تنها یک شب دراز بود.

 

📚  اما بعداً با بزرگ شدنم، مرز محدودیت هایم را کمی جابجا کردم تا اینکه در نهایت مثل نوچه وفادار او همچون دست نشانده ای صدیق، جا پای او گذاشتم....و بعد از مدتی که نقش جدیدم راضی ام نکرد، خانه را به مقصدی دور برای درس و دانشگاه و بعد ازدواج برای همیشه ترک کردم....

اما می گویم ولی باور نکنید که من دستکم تا حالا که در دهه چهارم زندگی ام هستم، اگر توانسته باشم خودم را از ترس ها، تلخی ها و وابستگی هایی که آن تعارضات در وجودم کاشته برهانم؛ ولی جای خوشحالی است که متوجه شان شده ام. از کسی طلبکار نیستم و کینه ای به دل ندارم هم مادرم، هم مادرخوانده و هم پدرم، همه و همه (اسم مادر خوانده را کنار پدر گذاشتم که غصه اش نشود) همه را به چشم قربانیانی نگاه می کنم که وضع خودشان بهتر از من نبود...

 📚 و در پایان اگر روزی در پیاده رو به زنی تنها با چشمان بی برق و نگاه، یا در شرکتی به دختری جوان با رزومه ای درخشان ولی دستانی لرزان و یا به بانویی در مهمانی با رفتاری پر از تردید برخورد کردید، شک نکنید طی جریان پیچیده کوانتومی به دیدار نسخه های مشابهی از من – که مطمئنم تعدادشان هم کم نیست- نایل گشته اید.

📚 اما اگر تمامی این نشانه ها از خاطرتان رفت، وجه مشترک تمامی این افراد، فراموش نکنید، هاله آرام بخش آنهاست که در سکوت فضا را به طرزی جادویی تسخیر می کند؛ و این از اصرار زیاد آنها به مهربان بودن با همه است.... این آدمها با احساس مسئولیتی ستودنی هرچند نم نم و در مواردی گاهاً منقطع برای بازنویسی مجدد آن الگوی کودک زخم خورده درونشان تلاش می کنند و همین راز الهام بخشی آنهاست....   

🔖🖌  فاطمه اسماعیلی

+ تاريخ جمعه پانزدهم دی ۱۳۹۶ساعت 1:46 نويسنده فاطمه. الف |