آمار سمت مرطوب حیات... شرق اندوه نهاد بشری...

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

🌈🌧

📚 آدم ها، چه آنها که قبلاً در زندگی ام چیده شده بودند و چه آنها که بعدا وارد زندگی ام شدند، بلااستثنا تنها با درجه اندکی از تفاوت، همگی آدمهای فقیری بودند. فقیر از نظر دارایی های روحی... ظرفیتی در آنها شکل نگرفته بود و چیزی برای حتی آرام کردن روح خودشان در چنته نداشتند... آدم های سرگشته و سرگردان، زخم خورده، حقیر، ترسو، تلخ، نا امید، غصه مند، بعضی ها زخم هایشان، آنقدر عمیق بود که خیلی راحت به چشم می آمد، یک سری هم بودند که ظاهرشان اصلا نشان نمی داد که آنها هم زخمی دارند، اما در واقع آنها به مدد تفاوتی که نمی دانم از کجا می آمد، فقط قدری باهوش تر از بقیه بودند، یک پله بالاتر از دردهای خود ایستاده بودند، نه اینکه درمانی برای آلامشان پیدا کرده باشند؛ نه، فقط یادگرفته بودند که زخم هایشان را از سر احتیاط پنهان کنند و در همان شرایط پر از خاکستر، قدری کنارتر بایستند و سر و سامانی به زندگی خود ببخشند. اوایل افسون زرنگی این آدمها حتی، مرا فریبم داد، سعی کردم خودم را شبیه شان کنم، اما خیلی زود متوجه شدم، آنها فقط مهارت خاصی در پنهان کردن زباله های وجودشان دارند.... آنها با چشمانی پر از بی اعتمادی، گاهی اگر لازم می شد، با بی تفاوتی ترسناکی از روی آدمهای دیگر رد می شدند، آرایشگاه می رفتند یا برای تهیه کیک چای عصرانه شان سر از فروشگاه های بزرگ در میاوردند.
📚 گروه سومی هم بودند که ظاهرا دردی نداشتند، زندگی اتوکشیده ای داشتند که در آن همه چیز سرجایش بود، اما در مقاطع بعدی زندگی شان و با بالارفتن سنشان، زخم هایشان عود می کرد: کنار پنجره ویلایی دم دریا، با حسرتی جانکاه، سرشان بالا بود تا اشکهایشان را کسی نببیند.... در انتهای مهمانی ها، مچاله شده تر از پیش، برای فردایشان سوگواری می کردند...
📚 آنچه در میان آدمهای هر سه گروه شاهدش بودم، تکثیر بی رحمانه درد بود. آنها با حال بد و افسردگی شان، دست به کارهایی می زدند که دردهایشان را عمیق تر می کرد و احیانا اگر پوستی روی آن آمده بود، غلفتی از جا می کندند، پیدا بود، همه این آدمها با این وضع، بلا استثنا، به کسی نیاز داشتند تا کمی تیمارداری شان را بکند، از آنها پرستاری کند تا خوب شوند، آنها باید روح شان را آب می کشیدند به تنهایی یا به دست آدم نجات یافته ای.... اما آنها با آن وضع خطرناک، مثل مست ها از جا بلند می شدند: یک عده از بی قراری سراغ درس و دانشگاه می رفتند، خودشان را لای کتابها دفن می کردند، عده ای عاشق می شدند و همدیگر را هر چه بیشتر به جاده های پر پیچ و خمی از درد هدایت می کردند. عده ای بیشتر از این وارد خلوت هم می شدند، آنها با هم ازدواج می کردند و زیر یک سقف می رفتند و از بد حادثه دل شان حتی بچه می خواست... عده ای را نیز جاه طلبی ها و یا نیازهایشان به سمت پول هدایت می کرد. بعضی از آنها در حالی که خون از آنها می رفت، دست به مهاجرت می زدند و هواپیما تابوتی می شد که آنها را در حالی که زنده زنده در خود فشار می داد، قرار بود به بهشت آن سر دنیا ببرد...
📚 من خیلی همنشین این آدمها بودم، این آدمهای درمانده، این آدمها که هرچه به آنها نزدیک می شوی، گره هایشان بیشتر دلت را به درد می آورد، گره هایی که زمانه، یا خودشان آنها را بیشتر در هم پیچیده... آدمهایی که هر اطمینانی در آنها به توانایی شان در ساختن زندگی و درمان دردهایشان به کلی خشکیده.... خوشحالی واقعی من از آنها ندیدم، هرچه بود، ساختگی و مصنوعی بود در بهترین حالت، مناسبتها، مناسک روزمره، شاید کمی شادی کم جان و فرّاری به زندگی شان می داد که فرسنگ ها با شادی واقعی و اصیل فاصله داشت...
📚 با خود می اندیشم شاید خودم از همین آدمها بودم و هستم و شاید اساسا به خاطر همین تشابه جنس وجودی مان بود که کنار هم قرار گرفته بودیم. اما از یک جایی به بعد، شنیدن شکایت ها و این نبود زندگی، انگار مثل دستی نامرئی گلویم را می فشرد. خوب که فکر می کنم، می بینم چه سعادت پنهانی بود که با این همه، باور داشتم، این زندگی که شاهدش هستم، نمی تواند زندگی واقعی باشد، این فقط خودش را توانسته جای زندگی واقعی جا بزند، این فقط می تواند نمایش تاسف انگیز یک نادانی درمان نشده باشد، دردهایی که مثل علف هرز باید تکلیفشان را معلوم ساخت...

📚من به آن سوسوی کوچک روشن که شاید گاه می شد با توهمی ناشی از حسرت آن را اشتباه گرفت، با وجود تسلسل این درد در خودم و در آدمهای دور و برم، که گاهی انگار نسل به نسل استخوان دار تر می شد، به این نکته باور داشتم که زندگی اینقدر پوچ نمی تواند باشد. با همان دستان نحیف و یخ زده ام، دوست داشتم فکر کنم، می شود از یک گوشه ای، شروع به باز کردن گره ها کرد، حتی قائل بودم، تکه هایی را هم بی رحمانه اگر لازم شد باید دور انداخت. از صدقه سر همین باور، شاید از نزدیک نه، ولی از دور،سایه وار آدمهایی را توانستم ببینم که هرچند انگشت شمار، از یک جایی به بعد، خودشان را، با سری سنگین از درد و منگی، وسط دایره ریخته و سعی دارند، مرتب کنند. من دیدم، مثل معجزه بود، قسم میخورم که بعضی ها، خودشان، دست و پای خودشان را مثل یک معتاد بسته بودند تا دست به یک سری تصمیمات مریض گونه تازه نزنند. آنها برای جلوگیری از سرایت دردهایشان، تنهایی های تلخی را به خود هموار کرده بودند و درست وقتی که از سوی بقیه به خودخواهی متهم می شدند، آنها تلاش در پاکسازی خودشان داشتند. دیدن همین آدمها حتی از دور و حتی در لابه لایه سطور کتابهایی که به ده ها قبل تعلق داشت، می توانست، هرچند ثانیه ای، امید افسارگسیخته ای را در دل آدم بیدار کند که گواهی باشد به اینکه بله، در بعضی جا ها زندگی جاری است و می شود از آن، حتی شده باریکه ای به این قبرستان ناتوانی ها و ترس ها هدایت کرد و یواش یواش، این تاریکی ها را با آن شست و کنار زد.....
🕊 پی نوشت: عنوان پست از شعر"صدای پای آب" از سهراب سپهری
... مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم
آب را دیدم ، خاک را دیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم
جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم. 💫

🔖🖌 فاطمه اسماعیلی
https://t.me/ongoingevents

+ تاريخ پنجشنبه دوم آذر ۱۳۹۶ساعت 4:13 نويسنده فاطمه. الف |