آمار تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم, تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم....

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

 هرچیز نامنتظر که الگوی معمول ذهنی مرا به هم می ریزد، برایم مقدس است، بوی خدا می دهد. منظورم از الگو، برنامه ای است که از قبل با اطمینان تدارک دیده ام و یا  در مواردی برایم تدارک دیده شده است بی آنکه در آن جایی برای متغیر های دیگر  باز شود:

 از دیشب چندین مورد از این اتفاقات برایم رخ داده، فکر می کنم، خدا حالا دیگر از این همه تکرار این درس و یاد نگرفتن من خسته شده و مثل یک معلم دلسوز یا شاید هم کلافه دوست دارد، این نکته را برای همیشه در کله من فرو کند: اینکه در عین حال که برنامه هایم را دارم، خیلی هم مطمئن نباشم و جایی برای حضور او باز کنم.

دیشب که شامم دستم باد کرد، یکی از همان لحظات مثال زدنی بود. این شام را من خیلی هول هولکی ساعت هفت شب که یک دفعه قرار شد به میدان انقلاب بروم، بار گذاشتم و تازه بعد از اینکه ساعت ده رسیدم، دنباله شام را باز تدارک دیدم، ولی عروسی شام من خیلی راحت افتاد به روز دوشنبه، چون اصلا آن شب خورده نشد.

نکته بعدی اس ام اسی بود که مادر یکی از شاگردام برای کلاس صبح دوشنبه داد و من بدون گرفتن جواب تایید فردای آن روز، در حالی که به شدت خواب آلود بودم، سمت کلاسم راه افتادم. ولی کلاس آن روز، کلاً موکول شده به روزی دیگر. ولی اتفاق فوق العاده ای برای من افتاد، در مسیر برگشت به خانه، دقایقی را روی نیمکت پارکی که سر راهم بود، نشستم. این پارک حالت محلی داشت و از دو بر در محاصره دو مجتمع عظیم الجثه بود که بر دوش آن کلی پنجره نگاهت می کردند.

کمی منگ بودم ولی یک هو یاد لپ تاپم افتادم و وجدی غیرقابل توصیف سراغم آمد. شروع کردم به نوشتن. در آن تجربه کاملا بکر و بی مانند کلاغ ها هم با من شریک بودند و  بی توجه به من با چنان اطمینانی نشست و برخاست می کردند که انگار من توی قلمرو آنها پا گذااشته ام. تک و توک بلبل هم می خواند. هوا از تمیزی برق می زد و در مقایسه با آلودگی عصرگاهی مثل این بود که وضو گرفته باشد.

از موضوع پرت نشوم، بله وقتی فکر کردم  که چطوری صبح،  آن قدر مطمئن شال و کلاه کردم و  مناسک آمدنم را انجام دادم، خنده ام می گیرد. این اتفاق، به من هوای تازه ای را هدیه کرد که دقیقا دیگر نه عطر خدا که خود خدا بود.

بعد بلند شدم و سلانه سلانه در حالی که توی ذهنم یک قفسه را برای این قبیل نامتظرها باز کرده بودم، به سمت خانه راه افتادم  به همین سادگی.

قبلا هم گفته بودم، من از این کارها خوشم می آید؛  هرچند آن روز، سر کلاس عصرم با کوفتگی حاضر شدم، ولی مثل لواشک حس شیرین اتفاق آن روز را گوشه ذهنم مزمزه می کردم. 

نوشته شده در سیزدهم دیماه 1395 ساعت 11.10 صبح.


برچسب‌ها: حافظ
+ تاريخ پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۵ساعت 1:26 نويسنده فاطمه. الف |