|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
چند ساعت پیش، توی سرم، احساس دردی را داشتم که هیچ شباهتی به سر درد نداشت. ولی یک جور درد بود. درست شبیه نوعی ازخستگی که یک دفعه بعد از ساعت هاگیر افتادن در یک موقعیت، به یکباره متوجه آن می شوی. بعد می بینی آن خستگی، چطور مثل یک گَرد خودش را روی تمام تو گسترانیده است، روی مژه هایت، روی نرمه گوشهایت، روی یقه ات و حتی روی دندانهایت و همین متوجه شدن، دردت را چندبرابر می کند.
این جور مواقع، من هم یاد گرفته ام دست روی دست نگذارم. دیگر مثل سابق نیست که احساساتم فکر کنند، این ملک بی صاحب رها شده است. حالا دیگر بخش هایی در من به این باور رسیده اند که کارهایی از دست شان بر می آید. همان بخش ها، این جور مواقع، باعث می شوند من هم دست به عمل بزنم: مثلا من از جایم بلند می شوم و خودم را می تکانم، درست مثل یک آسیابان، یا شاید هم یک پرنده که خودش را بعد از خیس شدن با تکاندن، خشک می کند.
در گام بعدی، هر چیزی که مرا به روزمره گی وصل می کند، مثل طناب نجاتی که به سمت یک گرفتار فرستاده می شود را با قدردانی تمام در چنگ می گیرم. یک طناب، دو طناب، سه طناب، بعضی ها را حتی با دندان می گیرم، کم کم که همت کردم و خودم را کمی بالا کشیدم حتی جای پا هم دارم.
شاید باور نکنید، اما ظرف شستن یکی از این طناب هاست. قبلا دست به طناب های پوسیده می زدم، مثلا وقتم را بی خودی سر اینترنت یا تلوزیون تلف می کردم، اما آنها باعث می شدند تازه بیشتر در آن وضعیت غرق شوم، اما حالا خوب می دانم به چه طنابی دست بزنم. کارهایی که از انجام آنها در نهایت رضایت بیشتری سراغ من می آید، یا صحبتی با دوستی که کمک می کند به قضیه از زاویه دیگری نگاه کنم؛ بعد در بارش حس خوب آن اقدامات ـ، تمام آن گردها از سر و پایم شسته می شود.
بله، امشب که الف خیلی راحت، برنامه دور همی شب پنج شنبه را به هم ریخت، علی رغم رفتنم توی فاز بی خیالی، ساعاتی بعد، یکهو همین حس سراغم آمد، ولی من هم فی الفور رفتم سراغ کارهایم و اتفاقا ظرف شستن یکی از آنها بود.
ظرفها را می شستم، و حین شستن، تازه فاتحه شب جمعه ام را هم می فرستادم - که غالباً شب توی بستر خواب از چشمانم می گیرد- هی وسط کار حواسم پرت می شد، آخرش یک فاتحه با حضور قلب فرستادم و از درگذشت گان عزیزم خواستم که همان یک فاتحه را که با توجه و حضور قلب فرستاده شده بین خودشان تقسیم کنند و تازه منت هم سرشان گذاشتم که حالا که شما در سطح آگاهی بالاتری هستید که باید بهتر درک کنید.
بعد ته تهِ کوچه بن بست شب زیر چراغ مهتابی که من هنوز نخوابیده بودم، حس خوب و فوق العاده ای سراغم آمده بود که فکر می کردم از روح آنها به من رسیده است. حس خوبی داشتم که بخش بزرگ آن البته به این قضیه هم بر می گشت که می دیدم، چطوری احساسات فوق العاده وحشی و نا آرامم را برعکس سابق می توانم هدایت کنم. احساساتی که یک زمانی، غبارشان تا ساعت ها و روزها، اجازه نمی دادند، درست، پیرامونم را ببینم و حالا دانستن همین نکته، قلبم را سرشار از بی دردی می کرد.