|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
من از آن آدمها هستم که اصلا طاقت درد ندارند؛ در چنین شرایطی حتی اگر کسی به من سم تعارف کند و وعده دهد که با خوردن آن حالم فی الفور خوب می شود،بعید نیست که تعارفش را رد نکنم. مثل این یکی دو روزی که کمی سرما خورده بودم و مصادف بود با تعطیلی های آخر ماه صفر.
انگار که روزهای تعطیل، گاهی آنقدر برایم عزیز می شوند که مثل یک خوشحالی خارج از طاقتم، آنها را خراب می کنم، درست مثل عروسی که چند روز مانده به جشن عروسی اش تب خال می زند؛
خوشحالم که به رغم سابق، چرایی این قبیل رفتارهایم را توی ذهنم خیلی تحلیل می کنم و با آنها سنتی برخورد نمی کنم. در مکاشفاتم به نتیجه رسیده ام که بیماری دلایل مختلفی می تواند داشته باشد، ولی غالب این دلایل ریشه روحی روانی دارند. مثلا در مورد من که کمی تا قسمتی ابری، آدم وسواسی و سخت گیری هستم، قضیه به این ترتیب است که ذهنم بیماری را درست مثل یک اتراق می داند اینکه عذرم از هر بابت موجه است که توقف کرده و استراحت کنم. اینکه از یک آدم بیمار عجالتا نمی شود، توقعی داشت. اینکه آن موقع بیمار مشروع است تا خرخره بیکار و فارغ باشد، مثلا تلویزیون تماشا کند، خودش را نوازش کند و زیادی سخت نگیرد و مثل یک فیلسوف دنیا را با دور کُند به تماشا بنشیند.
دلیل دیگر جا باز کردن من برای بیماری، شاید همان تتمه احساس گناه یا خوددوستی پایین باشد که شاید تعطیلی و یک روز پر عیش را برای خود زیادی اشرافی می بیند و اینطوری دست به حالگیری از خودش می زند.
با این همه، جای خوشحالی دارد که به خاطر آگاهانه کردن این موضوع، دفعات بیمارشدن من خیلی کم شده، من همین جا، جا دارد، از زندگی تشکر کنم که گاهی حتی اگر ربات وار هم باشد، حاضر است با صبوری دویست بار هم شده یک تجربه را برای آدم تکرار کند تا اینکه آدم تصمیم بگیرد در اثر نتیجه گیری، از آن تجربه عبور کند و در یک سطح و لول متفاوت و بالاتری دوباره مشغول بازی زندگی شود، ولی هرچه که هست، زندگی فقط آن تجربه را به قصد عبور تکرار میکند و یا از روی موذی گری یا از روی احترام هرگز دست به دخالت نمی زند.
من که به خاطر این ویژگی، شاید ندرتا از زندگی دلگیر شوم ولی خوب که فکر می کنم می بینم، کارش حرف ندارد.