|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
بخش هایی از من دیگر مثل آینه شده اند....
میان افرادی که می شناسم، کسی را سراغ ندارم مثل خودم، که تا این پایه، درون و برونش یکی باشد. درست مثل خانه های بی در، یک جور کاروان سرا، که می شود بروی و تمام حجره هایش را با طیب خاطر بگردی؛
هرچند البته الان یک بخش هایی از خودم را توانسته ام از حالت شیشه ای بودن در بیاورم و درونم تا این حد، جلوی دید نباشد ولی خوب می دانم، این میزان کافی نیست.
هنوز، اصرار عجیبم به اینهمه خود افشاء سازی را درست نمی توانم درک کنم، ولی این قدر هست که فهمیده ام، این ویژگی ام، از حسن اخلاقم یا هر چیز فکر شده دیگر نیست، بلکه بیشتر یک جور گرفتاری است. خوب که فکر می کنم، متوجه می شوم که بیشتر افشاء سازی های من معمولا از طریق زبانم صورت می گیرد. من آدم حرافی هستم، هرچند یک استدلال گول زننده پشت این پرحرفی هاست و آن این است که تجربیات و خوانده ها و شنیده های مفیدی را که به من رسیده، دوست دارم سریع همین طور تا از دهن نیفتاده به گوش بقیه برسانم. در صورتی که این منطق اصلا صحیح نیست؛ چون اولا هر کسی به خاطر شرایط ویژه و منحصر به فرد بودنش، لزوما به تجربیات من نیاز ندارد و دیگر اینکه معمولا افراد طالب، خودشان دست به جستجو و سوال می زنند و همین پاسخ را برایشان ارزشمند می سازد. تازه ای بسا در این حال، من بی آنکه متوجه شده باشم، دست به تحقیر طرف زده ام: من می دانم و تو نمی دانی.
در لابه لایه حرفهای من به دیگران غیر از تجربیات ارزشمندم، حرفهایی هم بوده مثل سنگ خارا که نتیجه طغیان آتشفشان های موسمی وجودم بوده و لابد سخت نیست حدس بزنید که چه طوری من در ذهن افراد، علی الخصوص نزدیکان، پرونده های مفتوحی، دال بر حرفهای نیش دار یا مثلا قابل تامل به یادگار گذاشته ام. به طوری که این رد پا ها مثل یک اثر جرم به آنها کمک می کند، تا در مواقعی که حتی خودشان در قبال من با کم لطفی رفتار می کنند یا اساسا غیر انسانی با استناد به همان مدرک کذایی -همان مذاب های زود خنک شده مجسمه وار-، رفتار خودشان را با مجرمی چون من توجیه کنند.
جدیدا که متوجه این نکته شدم از این همه سربه هوایی و بی احتیاطی در حرف هایم واقعا تعجب می کنم. آخه آدم تا این حد با خودش دشمنی می کند؟
آه خدای من، افراد چقدر مراقب حرف زدن هایشان هستند که بهانه دست کسی ندهند ولی من چرا این قدر به این اصل مهم در روابط حواسم نبوده؟ شاید به این دلیل ساده که افسردگی مرا مثل یک مورچه گیر افتاده در عسل آنقدر در خود اسیر ساخته بوده که فرصت پرداختن به پیرامونم از آن جمله افراد را نداشته باشم.
خوشا به حال افرادی که می توانند زبان شان را در اختیار مقتدرانه خود بگیرند.
پی نوشت: این مطلب را با یک احساس اعتماد به نفس متزلزلی پابلیش می کنم، (که توضیح دلیلش طولانی است) حسی که دوست دارم خیلی زود، مثل برخی خواب های شبانه فراموشم شود.