|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
مادرم را احساس می کنم:
وقتی که به گاه لوس کردن خودم سراغ لواشک هایی که آورده، می روم.
وقتی حس می کنم، سردی ام شده و تند تند بادام هایی که داده را می شکنم.
وقتی که برگ های مویی را ته فریزر این ور و آن ور می کنم که هر سال از حیاط خانه برایم می آورد و با این که حتم دارم باز استفاده نخواهم کرد، دلم نمی آید دور شان بریزم.
وقتی کشویم را باز می کنم و چشمم به پارچه سبزی می افتد که از مراسم عاشورای سالها قبل به من داده...
و اخیراً زیاد به یادش می افتم: چون دنبال کشف شباهت های رفتاری هستم که شناسایی آنها برایم خوب است. من تقریبا از بیست سالگی دیگر زیاد با مادرم نبودم. وقتی که از پل خانه رد شدم و وارد دنیای درس و سپس ازدواج شدم. چقدر مقاطع مختلف زندگی آدم با وجود طولانی بودن، سریع می گذرد!
فاصله سنی من با مادرم کم نیست، اگر ساعات طولانی با هم باشیم، حتما کاری می کنم به او خوش بگذرد؛ ولی حرفهایمان زود تمام می شود، مگر گریز بزنم به خاطرات رنگ پریده ای که از اتفاقات گذشته در ذهنم است و بخواهم دوباره آنها را به یادم آورم. یا شعرها و مثلهای قدیمی که بلد است را برایم تکرار کند. من از مادرم محبت و صداقت را یاد گرفتم: به ویژه محبتی که به پدرم داشت، ولی به خاطر سادگی و بی تکلفی دنیای فکری او، من برخی چیزها را گاه سخت و از دل تجربه های دشوار یاد گرفتم.
وقتی موهایش را رنگ میکنم؛ وقتی اوضاع را روبراه می کنم، می گوید: تو گل بچه هایم هستی! ولی خوب من می دانم مادرم مرا سنتی می خواهد و فهمیدن برخی تصممیات و کارهایم برایش سخت است......
یکی از خواست های قلبی ثابتم، رسیدن به موقعیتی است که بتوانم خوشحالش کنم و واقعیت این است که این روزها همه را و البته مادر مرا پول بیش از هر چیزی خوشحال میکند.
در افسانه ها آمده است که در سرزمین های دور، برای سالمندی افراد کلی تمهیدات اندیشیده می شود. آنها معتقدند که باید به سالمندان رسیدگی کرد، به رفاه، بهداشت و سلامتی آنها اهمیت قائل بود..... عجب موجوداتی عجیب غریبی در این دنیا یافت می شود!