آمار مثل یک شوالیه...

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

همین طور داشتم، روی میز شیشه ای را دستمال مرطوب می کشیدم، بدون این که نگران باشم لک بیفتد. برایم مهم بود، گرد و خاک آن را فقط بگیرم. کسی نبود که بگوید، عجب میز شیشه ای پر لکی دارند. در واقع من از زمانی که دیدم  رابطه ام با افراد به جایی نمی رسد، و تهش هیچ چیز مفیدی برای هم دیگر نداریم، روابط  نزدیکم را با افراد کم کردم. این کار برای من یک جورهایی حکم جهاد اکبر را داشت. چون همه آشنایانم حتی کسی که در باورش نمی گنجد در ذهن من مثل یک مهمانسرا برای خود اتاقی داشتند که به فراخور حس و حالم در راهروهای آن در آمد و شد بودند و  من در خواب یا بیداری ذهنم سراغشان می رفت و در مورد کارهایی که باید در موردشان می کرده و نکرده، احساس گناه می کرد و در ادامه برنامه ریزی می کرد که در آینده که به حد کافی توانست روی پای خود بایستد چی برایشان ببرد یا چه کار برایشان انجام دهد. من همیشه روزی را می دیدم که با سر و وضع یک آدم موفق در حالی که سوار ماشینم هستم سراغشان می روم و به فراخور حالشان کمکشان می کنم. کمک هایی که روزی دوست داشتم بقیه در حق من بکنند:  مثلا به من بگویند، فلانی من می توانم پول پیش خانه شما را تقبل کنم، یا از آن شونصد واحد خالی که من دارم، یکی اجاره به شرط تملیک برای شما.  یا مرا که مصمم به ادامه تحصیل می دید، خیلی راحت به من می گفت، به فکر پذیرش باش، نگران پولش نباش من حاضرم  یک وامی به تو بدهم، یا اگر من می خواستم کاری را شروع کنم، یا ایده ای داشتم به من می گفت، نگران سرمایه اش نباش من کمک می کنم، و فکر می کنم، خیلی ها این طوری فرصت کار برایشان ایجاد می شود. یا اگر می دید من مصمم هستم باشگاه بروم ولی هزینه های معمول اجازه نمی دهند، کارم را ردیف می کرد، اصلا یک امکانی می گذاشت برای زنها -که این قدر پژمرده شدنشان خانه را بی پرتو می کند-  راحت و رایگان از این امکانات بهره مند شوند و قس علی هذا.

ولی خوب همهعلی خصوص ما ایرانی ها بلد هستیم در هر حالتی راه در رو برای خود بگذاریم و وجدان نداشته مان را با پوست پیازی راضی کنیم: من کمک نکردم چون فکر کردم طرف گردن کلفت و بی عار می شود.... کسی شجاعت این را ندارد که بگوید، من کمک نکردم، از بس که حسود بودم و نمی توانستم پیشرفت افراد را ببینم. من کمک نکردم چون پدر خودم در زندگی در آمده بود، و به خیالم  این طوری طرف بد بار می آید، یک جور قضاوت شتاب زده با مایه های فکری بسیار ضعیف. من کمک نکردم چون طرف پر رو می شد و عین زالو  به من آویزان می شد. من کمک نکردم چون همه که نباید پشت میز نشین بشن. .... استدلالهایی که یک جور  عقده و مریضی پشت آنهاست. از آنجایی که اینجا همه چیز برعکس است، افراد اصلا ذره ای فراتر از دنیای کوچک خود نمی روند و فکر نمی کنند که فلسفه کمک به دیگران یک جور در واقع کمک به خود است. پائلو کوئیلو در یکی از کتابهایش به نام زهیر از بانک جهانی نام برده و در آن توضیح می دهد که چه طوری کمک های شما - مطمئنا نه فقط مالی- شبکه ای حمایتی برای خود شما ایجاد می کند که در جایی که اصلا انتظارش را ندارید، به کار شما می آید. در یک موقعیت بحرانی ممکن است از سوی پزشکی کمک شوید که اصلا هیچ آشنایی قبلی با او ندارید و او  فقط در حال ادای دین به کسی  است که شاید شما زمانی که اصلا یادتان هم رفته به او کمک کرده بودید.....

 بله عرض می کردم، سوار ماشینم می شدم و به بقیه کمک می کردم بی آنکه خدشه ای به مناعت طبع آنها وارد آورم. بی آنکه اجازه دهم آنها توضیح واضحات بدهند و کوچک شدنشان را شاهد باشم و با بهانه های پیش پا افتاده به شعور آنها توهین کنم و ......

 

پی نوشت: قبلا در مورد بانوی گل سرخ نوشته بودم اینجا،  این را هم سرچ زدم، ولی توضیحات آنها در توصیف عظمت این افراد بزرگ از نظرم کم بود. شاید روزی خودم در یک پست مستقل در این خصوص بنویسم.


برچسب‌ها: گلاب, مناعت طبع, شوالیه, پائلو کوئیلو
+ تاريخ دوشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۲ساعت 15:56 نويسنده فاطمه. الف |