|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
من عجیب به دیگران وصل هستم: دیگران چه می گویند؟ دیگران را چگونه باید تحت تاثیر قرار داد؟ نظر دیگران در مورد من چیست؟ و چه و چه و چه. سابق بر این برای این که به آلارم های قلبی ام در مورد اشتباه بودن این قضیه توجه نکنم، این گونه استدلال می کردم که درست است مردم برای من مهم هستند، ولی نه همه شان، یک عده خاص. ولی بعد خوب که حساب می کردم، متوجه می شدم، این عده خاص همه را در واقع شامل می شود، هر کسی به شکلی در مقاطع مختلف زندگی، مثل تماشاگران موذی و خستگی ناپذیر به من زل زده بودند. در هر مقطعی من به شکلی تلاش داشتم خودم را مطرح کنم، گاه برای همه، گاه برای گروهی خاص، به همین خاطر برای خوشایند دوستانم حتی از آن پیرزن ته دیگی که من روزی در کوچه های کودکی ام، متهورانه کلاه از سر شوهرِ دائم انگار ویبره اش بر می داشتم، هم نگذشتم. حتی من متوجه شدم، در برخی از تصمیمات ساختار شکنانه ام - که دلم به آنها خوش بود- نیز رد پای افراد به چشم می خورد، تاثیر پذیری از شخصیت کتابهایی که خوانده بودم.... خلاصه زمانی از خودم سر این موضوع مچ گیری کردم که متوجه شدم، اذیت می شوم. داشتم اذیت می شدم. طبیعی بود، آنهمه انرژی داشت هرز می رفت. این که تو تمام کارت عکس العمل باشد برای کارهای بقیه. همش حرکت واکنشی، تدافعی. آدم آخر این جوری به کجا می رسد؟ می شود یک کشور چند پاره. آن هم به خاطر هیچ و پوچ. تازه هیچ وقت مثلا کسی به یک پیرمرد در پارک نمی آید مدال بدهد که باریکلا این از سوی مردمی به تو تقدیم شده که به خاطر آنها تو در جوانی در فلان رشته تحصیل کردی. فلان جا را برای محل زندگی ات انتخاب کردی و....
برای یک گربه یا ... هیچ وقت این فرصت پیش نمی آید که راجب کارهایش فکر کند و بخواهد آنها را دوباره مهندسی کند. خوشبختانه آدمها و از جمله من این توانایی را داریم. به همین خاطر من حواسم هست، حالا برای کارهایم خودم فلسفه داشته باشم. در مقام آغاز کننده یک برخورد باشم تا پاسخ دهنده به آن. لازمه یک ذهن آرام به نتیجه رسیدن در مورد موضوعات است. من از این جور آدمها که برای خودشان زندگی می کنند، خوشم می آید. که البته کم دیده ام. آنها طبیعی هستند و همین آنها را زیبا نشان می دهد و وجودشان انگار آرامش و هوس خلاقیت به آدم القاء می کند. حالا من سعی ام این است که بقیه بیشتر کمکم باشند برای دیدن انتهای برخی طرز فکرها. مثلا همین خویشاوند ما که ساله ها پیش ازدواج کرد، دو تا خواهر شوهر داشت، یکی از آنها مذهبی تیر بودند و آن یکی و خانواده اش به شدت نقطه مقابل اولی. اوایل یک زمانی با اولی رفت و آمد می کرد، چادری شده بود، گردنش را می پوشاند، ساق های خوشگل رنگ و وارنگ دستش می زد. کفش های سیاه جلو بسته می پوشید. بعد که رفت در کفه آن یکی خواهر شوهرش هر دفه او را با یک شکل و رنگ مو می دیدیم. البته الان که سنش بالا رفته دیگه در قالب دوم تثبیت شده و بسیار بانوی خوش قلبی است.... از این مثال ها کم نیست ، طرف مثلا ادبیات خوانده، یک آدم شعر دوست به پستش می خورد، نسبت به رشته اش حس خوب سراغش می آید. یک آدم فنی می بیند، احساس می کند، اگر مهندسی می خواند، بهتر بود. بعضی ها همین دوگانگی را در مورد ازدواجشان دارند، در مورد بچه شان، در مورد ...... من خودم هم که گفتم در برخی موضوعات این گونه هستم. بهتر است بگویم بودم، چون من حالا حواسم است، آنقدر قوی باشم که تب چیزی مرا نگیرد. تبی که از طرف مردم القا می شود، فرقی نمی کند، تب گیتار و تب رقص و تب ترامیسیو، تب .....