|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
قبل از اینکه در سراشیبیِ به خیال خودم روشنفکری ولی در واقع افسردگی بیفتم، پای ثابت فعالیت های اجتماعی مدرسه بودم، گروه سرود، نمایش،مسابقه .... بعد با ورودم به دانشگاه- چون سرعت آن سراشیبی زیاد می شد - و از طرفی دیدم به قضایا قدری فرق کرده بود، دیگر دور این قبیل کارها خط کشیدم. دیدم بیشتر این قبیل کارها دست یک سری آدمهایی است که انگار ساعت فکریشان، سالها عقب تر از واقعیت های مسائل روز دنیاست. این کارها دستشان است تا پشتوانه ای باشد برای اینکه در سیستم موجود، فردای روز، کار و امکانات داشته باشند و گشنه نمانند. قسمت غم انگیز داستان این بود که آنها این جوری احساس هویت میکردند. آدم وقتی درون خودش، دست آویز محکمی نیافته باشد، راحت در گروهها و .... هضم می شود. مثل این کسانی که خیلی راحت به خودشان بمب می بندند و خودشان را این جا و آنجا منفجر می کنند، تنها به این دلیل که به خاطر آن حس بی هویتی، به راحتی ذهنشان را می توان شستشو داد و قانعشان کرد که چه طوری با این عمل انتحاری مثلا به فلان جریان فکری کمک می کنند و کارشان قداست دارد. اصلا قصد مسخره کردن این افراد را ندارم، هدفم نشان دادن گیر بودن آدم ها در باورها و اعتقاداتی است که برای خودشان می سازند، خوشحالم که لااقل در مسائل مذهبی- که پتانسیل بالایی برای متعصب بار آوردن افراد دارد- این جور افراطی گری هایم را در نوجوانی پشت سر گذاشتم و الا الان هرجای خاورمیانه می توانستم باشم، غیر از اینجایی که هستم .....حالا من متوجه شده ام که یک آدم درست و حسابی همیشه حتی شده یک اپسیلن جا برای به نقد کشاندن باورها و عقایدش قائل است.....
پی نوشت: برای دوست خوبم سلما
، نویسندگی از جمله آرزوهای من است، بعداً که پیش رفتم نمی دانم نظرم در مورد آن تغییر کند یا نه، اما همان طور که می توانی از نوشته هایم متوجه بشوی، من باورهایم را خیلی تئوری وار به طوری که حتی گاهی بوی شعار هم می دهد، می آیم و اینجا می گذارم و این مغایر با تعریفی است که من از یک نویسنده دارم، یک نویسنده کارش قضاوت نیست یا لااقل از پشت پرده و از زبان شخصیت های نوشته هایش سخن می گوید و از همه مهمتر گفته ها و روایت هایش واقعیت خارجی دارند و آنها را می توان در زندگی روزمره لمس کرد، من اینجا به دلایل زیاد، غالبا از آنچه در ذهنم می گذرد می نویسم نه از واقعیت های زندگی معمولم. مثل امروز که فکرم را اجاره خانه درگیر کرده و .
... تفکرم این است در هر زمینه ای به ویژه کارهایی مثل نویسندگی، نقاشی، شعر گفتن و... آدم بیش از این که تب و اشتیاق خلق اثری را داشته باشد بهتر است به ریشه هایش برسد و خوب خودش را تغذیه کند، مطالعه کند، تجربه های مختلف داشته باشد تا در کارهایش چیزی برای گفتن داشته باشد. من خودم شاهدم که چه طوری کتاب های زرد با سر و صدا مثل کف آب می آیند و ناپدید می شوند اما دریا همیشه سر جایش هست. یک سری کتابها با وجود گذر سالها هنوز با درون آدم ارتباط برقرار می کنند و آدم می تواند مصادیق آن را در بعضی لحظه های زندگی از نزدیک لمس کند، من امیدوارم و البته این مرا راضی می کند که روزی اگر خواستم جدی بنویسم با پشتوانه ای محکم و روحی ثروتمند این کار را انجام داده باشم....
پی نوشت: عنوان پست از اشعار سهراب سپهری