|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
امروز به بخش هایی از زندگی ام نگاه کردم که در آن بخش، خودم را انگار بیشتر باور داشتم در باقی بخش ها، حالت شبح متحرکی را داشتم که مثل پارچه سبکی روی بند در نوسان است. به فکرم رسید آدم باید مثل نان شب، دنبال یافتن اعتماد به نفسش باشد. البته شاید اصلا آدم از بیخ و بن اعتماد به نفس نداشته باشد که تازه آن را گم هم کرده باشد، شاید باید آستین بالا بزند و آن را ایجاد کند. آدم مگر چقدر می تواند آویزان بماند؟ یک حس درونی دائم به خاطر این بی توازنی آدم را اذیت می کند. چون هر انسانی یک پکیج کامل است. باور نداشتن خود کم کم آدم را وابسته می کند، یک جور نصفه و نیمه زندگی کردن است انگار، و دیر یا زود مثل دولا راه رفتن این وابستگی یا بخشی از طبیعت آدم می شود یا در نهایت او را خسته می کند. این خستگی به نظرم چیز خوبی است، نشان از هنوز زنده بودن روح است. اینجا من منظورم از وابستگی فقط وابستگی به افراد نیست، وابستگی به هر موقعیت و موردی را شامل می شود. به نظر من بزرگترین و اصیل ترین مهربانی در حق یک آدم، کمک به بازیافتن خودش است. یک جور بخشیدن او به خودش. گاهی آدم با وجود نیت مهربانی، همین قضیه را نشانه می گیرد. مثلا اگر از برخی ها بپرسی یک لیست بلند بالایی در شرح خدماتشان به همسرشان، فرزندشان و .... ارائه می دهند ولی حواسشان زیاد به چگونگی و کیفیت این مثلا بزرگواری هایشان نبوده... بعضی کمک ها به قول بزرگی تازه افراد را فلج می کند و دکمه وجود آنها را خاموش می سازد، این قضیه همه جا قابل لمس است، در محیط های کاری و خانه، مدارس و... . تهش خود آدم باید خواست قوی برای یافتن این باور درونی داشته باشد. چون بعضی ها انتخاب می کنند و اصلا دوست دارند که مسئولیت مشخصی نداشته باشند و یا اینکه اصولا حال تغییر ندارند.