|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
زمانی که باران بارید، میان خواب و بیداری بودم و احساسم این بود که تنم زمین است و دانه های باران، خدا.
چون اگوستین قدیس تنم تشنه ایمان بود؛ دوست داشتم، همه کویر باشم در انتظار جرعه ای خدا.
باران زود تمام شد. هرچه گوش تیز کردم: دیگر صدای ترنمی نشنیدم. بیدار شدم، نشستم، پیرهنم را
که خیس عرق بود، کندم و باز خوابیدم مگر باز، شاید در خواب خدا بینم؛ هنوز هم امیدوارم....