|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
ا ز میان آثار آقای هوشنگ مرادی کرمانی یکی فیلم قصه های مجید را جسته گریخته دیده بودم و یکی داستان چکمه را خوانده بودم. به هوای نوجوانی، کتاب پلو خورش را خواندم. اما این کتاب زیاد توقعاتم را در مقایسه با آن آثار برآورده نکرد و فکر کردم، به دوست کوچکی که این کتاب را به من داده وخودش فقط یک داستان آن را خوانده بود و میانه چندانی هم با کتاب غیردرسی خواندن ندارد، کتاب دید و بازدید یا زن زیادی یا سمنو پزان جلال آل احمد را بدهم، تا بلکه به ذائقه اش خوش آید...که فرصتش پیش نیامد و در عوض او که علاقه مرا دیده بود، کتاب مربای شیرین را به من داد، دیروز عصر برای فراموش کردن یک موضوع جدی که ذهنم را درگیر کرده بود و برخورد منطقی با آن، با وجود سردردی که داشتم، نشستم به خواندن آن: با اینکه باید شام می گذاشتم، یک کاری را برای فردا آماده می کردم و تکلیف یک سری رخت تمیز و کثیف را روشن می کردم، یک نفس آن را خواندم و لذت بردم. از قضاوت شتابزده ام، کمی خجل شدم. سعی می کنم تا جایی که حواسم هست، گُترهای حرف نزم، و اینقدر راحت با دست خالی اظهار نظر نکنم ، ولی خوب....
خلاصه از خواندن این کتاب لذت بردم و اگر قصد
کنم به نوجوانی هدیه بدهم، بی شک این یکی از انتخاب هایم خواهد بود. در مورد
داستان این کتاب زیاد حرف نمی زنم، چون می ترسم لطفش از بین برود فقط این قسمت از کتاب را
بدجوری دوست داشتم که به دنبال یک قضیه ای مردم با برخورد غلط خود، چه طوری باعث نایاب شدن مربا شدند و این کار آنها، بی اختیار مرا یاد برخورد مردم حالایمان انداخت که هرچیزی گران یا نایاب می شود، بیشتر
برای خرید آن هجوم می برند و کسی از خودش نمی پرسد، چرا![]()