|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
فکر می کنم، شاید یکی از نشانه های افسردگی این است که آدم بیشتر در حال و هوای خودش است. این جور وقتها شاید از اتفاقات پیرامون خود بیشتر جا بخورد. در تصادفی که دو سال پیش داشتم و مثل معجزه به خیر گذشت، دقیقا من همچو حالی داشتم. داشتیم با مک آرتور از عرض یک خیابان فرعی می گذشتیم که یک دفعه پرادویی از خیابان اصلی پیچید، به راحتی می توانستم مثل همسرم بدوم و جا نمانم، اما از بس غرق خوردن پاستیل بودم که ... حالا که بیرون می روم، یا حتی خانه هستم، هرچقدر هم که موضوعی ذهنم را درگیر کند، سعی می کنم، حواسم جمع اطراف باشم. بیش از آنکه بخواهم اسم ترس و حساسیت بیش از حد به آن بگذارم، دوست دارم آن را آگاهانه کردن رفتارم بدانم. یک جور یادگیری تسلط به خود.... اما دیروز با شنیدن آن خبر مثل آن بود که یکهویی در حال رانندگی در خیابان با یک سرعت گیر کاملا نامتعارف ساعت ها بین زمین و آسمان معلق بمانم... خبر مرگ دوستم، می شد گفت، او رفیق گرمابه و گلستان من بود، گرچه بعد از اتمام دبیرستان من و او کاملا راهمان از هم جدا شد اما بایگانی ذهنم پر بود از خاطرات خوبی که با او داشتم. با تمام دیسپلینی که بر خانه شان حاکم بود، او - شاید برای خودش هم سوال بود - اما یک جورهایی زیادی تحت تاثیر من بود، روزی که مسیر ۵ کیلومتری مدرسه تا خانه مان را به پیشنهاد من و قایمکی پیاده رفتیم.... یا در اردوی مدرسه به مشهد از بس از بکن نکن های معلم پرورشی مان خسته شده بودیم، مخصوصا دوتایی از جمع دور شدیم و با حوصله خریدهایمان را کردیم و یک ساعت بعد در حالی که از خنده رو به انفجار بودیم، تظاهر کردیم که گم شده بودیم... مرگش مثل شوک بود، اما خبر داشتم چه طوری درد می کشد، احساس می کنم، تنش آرام گرفت. من آدم عجیبی هستم در مواجهه با غم ، حالت غریقی را دارم که گاه از آب بیرون می آید و گاه لحظاتی حس خفگی را زیر آب تجربه می کند. ممکن است، همان موقع همه از عادی برخورد کردن من غرق تعجب شوند آما نمی دانند شاید هفته ها بعد در حالی که دارم عصرانه و چایی می خورم، یک چیزی راه گلویم را بند بیاورد... برای پسر کوچکش شاید سالها بعد که مرگش برای خانواده اش عادی شد، کتاب بردم اما فکر نمی کنم، او با همه ۹ سالش چیزی از مادرش در مورد من شنیده باشد... برای آرامشش دعا می کنم، چیزی که هست این است که در وجودم حس زیبایی ریشه زده که اجازه نمی دهد، غم ها را با تمام سنگینی مثل جواهرات به خودم بیاویزم.....