|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
دیدن برخی صحنه ها برای ایمان ضعیف من گاهی، حکم دیدن فیلم مثبت هجده برای یک نوجوان را دارد. رفتن داخل گردبادی از لذت و گناه... قبلا در مصاف این گرد باد مثل پر کاه بودم، ممکن بود ساعت ها مرا بچرخاند، برقصاند و با بی رحمی تمام هرجا که دوست دارد، پرت کند، ولی خدا را شکر حالا می توانم بگویم که دیگر مثل پر کاه نیستم، و از همه مهمتر، دستم در دستان همسرم است، اما خوب این گردباد گاهی به من سر می زند،گاهی با شیطنت، درست زمانی که موقعیت را مناسب ببیند، مثل یک ویروس به من حمله می کند، و روح مرا مثل تنی که مدتها مریض نشده باشد، غافلگیر می کند، کرخت می کند، که بگوید، هنوز وسوسه می شوم، هنوز در یک سری از موضوعات، ناخوداگاه من بر خودآگاهم می چربد و باید خودم را قوی کنم... و اما آن صحنه ها: دیدن مغازه های برندهای معروف در ترافیک عید که دائم پر و خالی می شوند.... *نیم ساعتی است، زیر بارانی و ماشین های مدل بالا همین طور از جلوی تو رد می شوند و ..... *کلی مطلب به ذهنت هجوم می آورد و تو به کودکی فکر می کنی که همه کارش با لپ تابش فقط بازی کردن است..... * کل پسندازت را یک قبض می بلعد....*.... خوب البته من یک پله جلوترم و آن این که دیگر مثل فیلم هندی نمی پرسم، آخه چرا؟ چرا من؟ چرا این همه تبعیض. چون من با تمام وجودم لمس کرده ام که هر کسی در زندگی همان جایی ایستاده که باید بایستد... اما دلیل این که این دفعه به خاطر آن بهانه های ذکر شده، خودم را باختم به خاطر این بود که به کسی برخوردم که پول دار است ولی مثل بسیاری از آدمهای پولداری که من می شناسم، نه زندگی تلخی دارد و نه مریضی لاعلاجی و نه .... که بخواهی با خودت استدلال کنی خوب درسته پول داره ولی .... و در نهایت نتیجه گیری کنی، دلت از این پولها نمی خواهد، نه، او هم پول دارد و هم دل خوش... دلیل این وضعیت او، این است که پدرِ پدرِ پدرش آدمهای خوش فکری بودند و درختانی کاشته اند که حالا او می تواند زیر سایه آنها باشد، هم مادی هم معنوی،... خوب که فکر کردم، دیدم وضعیت من به همین منوال در مقایسه با بعضی ها همین طور است، شاید درختانی تُنک کنار من باشند، ولی وجود دارند. من باید ببینم، واقعیت من چیست؟ و در این خاک چه چیزی بهتر عمل می آید؟ من حالا خاضعانه می پذیرم که هر چیزی ملزوماتی دارد، مادی و معنوی و به قول آن شعر زیبای حافظ: نه هر که چهره برافروخت دلبری داند...هر جا آدم جالبی هست، راه طولانی پیموده شده ای هم هست که گاه از چشم ما پنهان است. شاید به همین خاطر است که این همه ما شاعر داریم ولی اسم یک عده معدود در زبانها می ماند، یا همین طور نویسندگان یا دیگر شخصیت های بنام در زمینه های مختلف، چون هر کسی حاضر نمی شود تا به انتهای ترس های خود برود...