|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
معمولا دیرم می شود، بعد با احساس گناه تاکسی سوار می شوم. این جوری می شود که دیگر مثل یک معتاد، مترو سوار شدن سختم می شود و جمعیت آن که تکاپویش در حالت عادی، مرا یاد زنبورهای کندوی عسل می اندازد این دفعه به هزاران مورچه ای می مانند که بو و نفسشان انگار در زیر زمین روی وجودم سنگینی می کنند. ولی خوب من عاشق اینم که تخیلاتم را هر زمان می توانم به نفع خودم دستکاری کنم... امروز بعد از سوار شدن به مترو - خوبی اول خط این است که جای کافی برای نشستن وجود دارد- در جای خودم که مستقر شدم، با صلابت هرچه تمام بلند شدم که با گوشی ام، از مسیرهای عبوری قطارها عکس بگیرم. واقعا جای مک آرتور خالی بود که با شکلیک خنده اش به خاطر محاسبات غلطم، یک خاطره دیگر به خاطرات بامزه مشترکمان اضافه کند: با گوشی ام در بهترین حالت تنظیم فقط می شد، تصویر نصف صفحه را داشت. لحظاتی بعد من خیلی جدی در حالی که چشمانم را تنگ کرده بودم، داشتم تصویر نصفه و نیمه را روی صفحه گوشی ام بررسی می کردم و همه خانم های محترم دور و برم هم مطمئن بودم، کما بیش در یک چنین عوالمی سیر می کنند. ولی خوب من هرچه اطلاعاتم در مورد زنانه گی بیشتر می شود آرامشم به همین ترتیب زیاد می شود. در این مورد آنقدر به موارد کشف نشده در مورد قدرتهای یک زن پی می برم که خود به خود از ضعفم در مورد انجام یک سری کارها ناراحت نمی شوم، مطمئنا ایده الم هست که به یک توانمندی نسبی در آن زمینه ها هم برسم ولی قصد ندارم با خودم سر جنگ داشته باشم. مثل این می ماند که یک عقاب خودش را با ببر مقایسه کند... یکی دیگر از مواردی که من شنیده ام خانم ها قدری در آن کند عمل می کنند، قضیه جهت یابی است. این قضیه هم دیروز مشمول همان تفکر من بود چرا که من خیلی راحت به مک آرتور تعریف کردم که چه طوری با وجود کلی توضیح او روی نقشه و همراه داشتن نقشه من باز کلی پیاده روی داشته ام، و به اصطلاح نقشه به دست گم شده بودم![]()