آمار به سمت پرنده ها می دوم...

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

شدیدا به الهام نیاز دارم، هیچ یک از تمریناتم را کامل انجام نمی دهم، مثل تمرین رقص بی هدف که به شما کمک می کند جسمتان را در هماهنگی با روحتان و در نهایت با جهان قرار بدهید... من اگر جای خدا بودم، یک روز صبح کسی را مامور می کردم که کارت اعتباری برایم هدیه بیاورد که موجودی آن به هیچ وجه ته نمی کشد، و خودم کنار می ایستادم تا ببینم، این دختر چه می کند؟ این دخترم که هی چپ و راست مشکلش را پول عنوان می کند، تصورش واقعا مرتعش کننده تمام وجودم هست، مثل زمانی که عاشق همسرم شدم... قول می دهم، خیلی خونسرد با این قضیه برخورد کنم، من میل دیوانه واری به پول خرج کردن ندارم، به عکس پول را برای پیاده کردن برنامه های ذهنی ام می خوانم ... مثلا بحث اجاره خانه و هزینه های جاری بدجوری روی مخم راه می رود، و من به همین خطر بهانه دارم که به خاطر پر کردن این هزینه ها نتوانم بروم کلاس نویسندگی، یا اصولا وقت زیاد برای آن بگذارم، یا یا یا..... راستی چند اتفاق مهم واقعی پیرامونم دیده م که واقعا از این که بی فکر و از روی هوا حرف بزنم می ترسم، به عینه قدرت کلمات به من اثبات شده، بانوی محترمی که به واسطه یک خوابی که دیده، قرار است، هزینه  جراحی پلاستیک دختری را بدهد که من می شناسم و از بچه های بهزیستی است و صورتش را نامادری اش در بچگی سوزانده است... این یک معجزه است... کارها که بخواهد جور شود، همین طوری جور می شود.... من خودم فکر می کنم، ایستادگی آن دختر و البته نباختن خودش باعث شده، خدای بزرگ این فرصت را به او بدهد... وقتی بی کسی آن بچه ها را به عنوان دختر می بینم واقعا از برخی بی تابی هایم خجالت می کشم. ... الان می دانید چه شد؟ همین لحظه، در اثر نوشتن انگار نسیمی در اتاق های به هم ریخته ذهنم شروع به وزیدن کرد: اتاق هایی که همین طور را به را پایت به چیزی گیر می کند، حالا فکر کردم، من در همین شرایط هم، موقعیت این را دارم که مطالعاتم را به طور جدی تری دنبال کنم، صبح ها از خوانش پرنده ها لذت ببرم، از دیدن سلامتی ام به وجد آیم و از این که کنار همسرم هستم به عنوان کسی که به رفیقم تبدیل شده، غرق شعف وصف ناپذیری گردم، و البته با بازخوانی کتابهایی که خوانده ام و جدی گرفتن تمرین های آنها، بتوانم به روحم پل بزنم و از همه مهمتر من ابزار قدرتمندی به نام دعا و واژه در اختیار دارم....

+ تاريخ شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۱ساعت 19:7 نويسنده فاطمه. الف |