آمار پارادایم | فروردین ۱۳۹۱

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

قبل تر ها اگر توی عکسهایم بد می افتادم، آن را پاره می کردم. حالا نظرم نسبت به عکس فرق کرده، بیشتر از اینکه تصاویر عکس ها به چشمم بیاید آن لحظه ثبت شده از ذهنم عبور میکند. حالا نظرم نسبت به زیبایی هم عوض شده، تنها یکی از چندین فاکتور آن را قد و هیکل و قیافه می دادنم بیشتر فکر میکنم آنچه زیبایی می آفریند فکر آدمهاست که در رفتارشان خود را نشان می دهد.

در جایی خوانده ام  که:  "کسانی هستند که کلام قدرت مند و نافذی دارند. یا نگاهشان گیراست یا وجودشان آرام بخش است"

من فکر میکنم چنین قدرت های ویژه ای احتمالا  به چهره درونی این افراد بر می گردد، چهره ای که آن را نه به طور مادرزاد، بلکه  با  حرکات قلموی احساسات و فکر خودشان خلق کرده اند.......

 

+ تاريخ چهارشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۱ساعت 13:47 نويسنده فاطمه. الف |

هوا واقعا فوق العاده است. در مورد بهشت توی کتابهای درسی مان این طوری نوشته:

 باغ هایی که در آن نهرهایی جاری است  با درختانی قدبرافراشته و حوریانی که خدمت رسانی می کنند و هر آنچه آنجا طلب کنی بی درنگ آماده می شود...

یک تصویر کودکانه که آن موقع با خواندن این مطلب به ذهنم متبادر شد این بود که مثلا وقتی سیب دلت میخواهد درخت سیب شاخه اش را کنارت می آورد و تو براحتی سیب می چینی.... البته بعدا یک جایی خواندم که این فقط یک توصیف ملموس و مادی از بهشت است و صرفا برای قابل درک بودن آن اینجوری ترسیم شده و الا این زیبایی ها فقط گوشه ناچیزیی از آن ایده ال بزرگ هست....

حالا فکر میکنم اگر آدم یک خانه باغ بزرگ داشته باشد به راحتی می تواند یک گوشه اش چاه بزند و کلا این بهشت را خلق کند اما من آدمهای زیادی را با خانه های رویایی می شناسم که زیاد راضی نیستند. همه انگار هدفی تعیین میکنند و بعد  از رسیدن به آن ایده الشان انگار همه چیز برایشان عادی می شود. رسیدن به مدارج مختلف علمی، ازدواج کردن، بچه دار شدن، خانه خریدن، کار خوب داشتن همه برای مقطعی راضی کننده اند....خوب شاید دلایل زیادی برای این نارضایتی باشد. اما من فکر نمیکنم زندگی همین پوسته بیرونی باشد:

افرادی که توی ده هستند دلشان می خواهد بروند شهر

افرادی که توی شهرند دوست دارند به یک جای با صفا و آرامی مثل ده بروند...

یا یک متخصصی که بعد از سالها دویدن به دنبال احساس خلائی بزرگ، تصمیم می گیرد کارش را رها کند و دنبال خواست های قلبی اش برود...

در مقابل پزشکی که خودش را  در اتاقش حبس می کند  که حتما امتحان تخصص قبول شود. یا ......

دختری که در رویای یافتن همسری دلخواه، در تب و تاب است و فکر میکند اگر ازدواج کند کلا راهش در زندگی مشخص می شود و می تواند دست به خیلی کارها بزند

و در مقابل زنی که خسته از زندگی مشترک، مستاصل دنبال راهی است که بتواند پی رویاهای خودش برود....

یا زوجی که تمام بامعنا بودن زندگی شان را در گرو بچه داشتنشان می دانند و همه زندگی شان معطوف این قضیه شده

و در مقابل زوجی که احساس میکنند تمام زندگشان وقف فرزندانشان شده و از زندگی چیزی نفهمیده اند..

منظورم بی ارزش کردن تلاش نیست. منظورم این است که انگار این وسط چیزی گم شده است. انگار اصل موضوع رسیدن از این خانه جدول به آن خانه دیگر نیست بلکه اصل موضوع لذت بردن از این حرکت است از این سر پا بودن، نفس نقشه کشیدن و هدف تعیین کردن و به آن رسیدن نه خود آن هدف و خواسته.....اینجا در همین رابطه دوست دارم به بخش هایی از کتاب راه هنرمند استناد کنم که می گوید:

 موضوع اصلی درک وضعیت فعلی تان است. وقتی آن را می پذیرید و به تک تک جزییات آن دقیق می شوید، اتفاقاتی می افتد، اول اینکه متوجه بیشمار امکانات و زیبایی های می شود که از ره آورد دیدن از سر عادت، متوجه آن نبودید دوم در اثر این توجه، چنان سر زندگی سراغتان می آید که تصمیم می گیرید زندگی تان را زیباتر کنید و حاصل این درگیر شدن با وضعیت فعلی تان  این است که  دیگر خواه نا خواه خوشبختی را در افق های دور جستجو نمی کنید.....و غیر از این است که تمام خوبان عالم از مادی و معنوی دوست دارند گرد چنین وجودی باشند؟

+ تاريخ پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۱ساعت 19:35 نويسنده فاطمه. الف |

جاه طلب بودن من شاید پیش از آن که به طور آگاهانه کنترلش کنم، انرژی زیادی از من گرفته با این وجود یک لطفی برایم داشته و آن این بوده که یک مسیر را در زندگی من پررنگ ساخته: اینکه همیشه رسیدن به یک قدرت برتر، دغدغه همیشگی ام باشد. برداشت من از قدرت برتر در طول زمان تغییر کرده و نهایتا رسیده به برداشت فعلی ام از قدرت برتر که به قول فرموده کنفوسیوس، قدرت کنترل ذهن فرد توسط خودش است:

در 600 سال قبل از ميلاد مسيح، كنفوسيوس مي گويد:" حكما اگر مي خواهند كشورشان رو كنترل كنن، بايد از استانشون شروع كنن، اگر می خواهند استانشون رو كنترل كنن بايد از شهرشون شروع كنن و اگر می خواهند شهرشون رو كنترل كنن باید از دربارشون شروع كنن، و اگر مي خواهند دربارشون رو كنترل كنن، باید از خانواده شان شروع كنند و اگر مي خواهند از خانواده شان شروع كنند، بايد از خودشان شروع كنند و اگر مي خواهند از خودشون شروع كنن، اول بايد ذهنشون رو كنترل كنن!"

حالا من پیگیر مفاهیم، روابط و از همه مهمتر ممارست داشتن بر نوع نگاهی هستم که بتواند مرا در رسیدن به این قدرت کمک کند.

+ تاريخ چهارشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت 15:48 نويسنده فاطمه. الف |

شاید این عین عدالت است که آدم یک دوره ای در زندگی اش اتفاق می افتد که احساس میکند زندگی اش توی دستانش است و هر کاری دوست داشت می تواند با آن بکند. دیگر خبری از بندهای نامرئی کودکی و نوجوانی اش نیست. یا زمانی که احساس میکرد انگار اشخاص و شرایط حضور فعالتری نسبت به خودش در زندگی او دارند. طرز قکری که مثلا از کشور آدم از همسرش از اطرافیانش از مسائل مالی از گذشته از اشتباهاتش از ....یک غول می سازد.

حالا من چنین احساسی دارم. من زندگی ام در دستانم است. تمامی آن را برانداز میکنم و با یک انرژی نامرئی می خواهم بهترین بخش های روحم را در آن به یادگار بگذارم. احساس زیبایی است. البته من خیلی به خاطر رسیدن به این احساس جنگیدم اما تراژدی داستان اینجا بود که متوجه شدم، مشکل من علی رغم تصورم شرایط و افراد پیرامونم نبود. بلکه مشکل من طرز فکرهای اشتباهی بود که داشتم و البته اطلاعات کمم.

 به نظر من این قضیه مثل تولد می ماند یک تولد زیبا

رودخونه‌ها! رودخونه‌ها! منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
دلم میخواد اونجا برم که همه دنیا آب باشه
تا نرسه دستی به من
دلم میخواد دور و برم هزار تا گردآب باشه، هزار تا گردآب باشه
رودخونه‌ها! رودخونه‌ها! منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
من دیگه سرنوشتمو به دست فردا نمیدم
لحظه به لحظه دلمو به آرزوها نمیدم
میخوام غبار تنمو پاک کنم، پاک کنم
خاطره های خاکیمو خاک کنم، خاک کنم
قصه دل کندنمو موجای دریا میدونن، موجای دریا میدونن
شکستن بغض منو فقط حبابا میدونن، فقط حبابا میدونن
رودخونه‌ها! رودخونه‌ها! منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم
رودخونه‌ها! رودخونه‌ها! منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم

پی نوشت۱:  این شعر فوق العاده زیبا از اشعار آقای محمدعلی بهمنی است که آن را  صدای خانم رامش واقعا ماندگار کرده است.

پی نوشت ۲. این ترانه را در وبلاگ آپلود کردم و آن را  تقدیم میکنم به سیروس عزیزم که همراه بیدار من است.

+ تاريخ شنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت 3:1 نويسنده فاطمه. الف |

چند شب پیش خوابش را دیدم. اسمش صدف بود. خاله صدف. از فامیل های دورمان بود. یک جورهایی بحث تنی و ناتنی هم در میان بود. اما من همیشه در طول دوران زندگی اش و در فرصت هایی که دیدمش جز مهربانی چیزی از او ندیدم. از آن مادربزرگ های پیر ولی پرانرژی و بذله گو بود با این که بچه های بی وفایی داشت اما  در متن صحبت هایش سعی میکرد از خاطرات مشترک و خوش قدیمی با بزرگترهای دیگر جمع بگوید، داستان ها و مثل ها. از زنی که شوهرش در مسکو با او آشنا شده و اسم همو را روی دخترشان گذاشته بود و.....حیاط پرگلی داشت و در کمال سخاوت تخم آنها را از کسی دریغ نمی کرد.  حیاط ما هم پر بود از این نوع گل که هدیه او بود. و همینطور حیاط دوستان و آشنایان دیگر. انگار این گل به امضای او تبدیل شده بود.

خیلی جالب بود که من یادم نمی آید با او هم کلام شده بودم ولی حس خوبی که از او دریافت کرده بودم را هنوز با خودم دارم. با اینکه حتی او مرده است. چند شب پیش که خوابش را دیدم بی اختیار، خاطرات خوبش از ذهنم گذشت و این شعرواره را هم برایش گفتم. مطمئنم نه خودش و نه هزاران نوه اش به این فکر نمیکنند که فرسنگ ها دور یک غریبه برای مادر بزرگ آنها شعر بگوید و این خاصیت خوب بودن و روح بزرگ داشتن است.

نگاهش آنقدر روان بود که

در امتداد آن کلی گل می رویید و

قاب چشمانش را

قضاوت کدر نکرده بود و

شکلات هایی که همیشه در جیب داشت،

آستانه رابطه اش را آب و جارو می کرد و

کلامش

سرشار از عطر همدلی

ردپایی جادویی در خاطرات برجای می گذاشت...

روحش شاد .

 

+ تاريخ شنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت 2:27 نويسنده فاطمه. الف |

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
+ تاريخ پنجشنبه دهم فروردین ۱۳۹۱ساعت 2:36 نويسنده McArthur |

وضعیت لحظه ای مطلوب می شود که انسان با آن از سر سازگاری درآید:

مادامی که از رویدادی خشمگین یا آزرده اید، نمی توانید وجوه مثبت آن را ببینید. از این رو،چه بسا با مقاومتی غیر لازم خود را بفرسایید. حال آن که شاید رویداد از ابتدای امر در جهت منافعتان بوده است. گاه حتی بخت مساعد به سیمایی عجیب و نامساعد جلوه گر می شود. رویداد فقط رویداد است. واکنش خودتان نسبت به آن، تعیین کننده ثمره نهایی آن در زندگی تان است. هر گاه پیشامدی رخ میدهد، از آنجا که گذشته را نمی توان عوض کرد، تنها چیزی که به جا می ماند، شیوه پاسخگویی تان نسبت به آن رویداد است. پس چرا به شیوه یی پاسخ نگویید؟ به این شیوه که گویی رویداد در جهت منافعتان بوده است؟ به این ترتیب، بی درنگ خواهید توانست درباره آن احساسی نیکو داشته باشید و با عمل بر طبق احساس هایتان، کمک خواهید کرد تا ثمره آن رویداد نیکو گردد. هر کس که این مضمون را در یابد و بر طبق آن عمل کند، به رفیع ترین اوج های کامرانی صعود خواهد کرد: به گونه یی که گویی بر بال های شش اژدها پرواز میکند.

پی نوشت: این مطلب را از کتاب الهام بخش حکمت کهن به قلم وو وی و ترجمه بی نظیر خانم گیتی خوشدل اینجا آورده ام. مترجم در مقدمه این کتاب آورده:

پیشنهاد می کنم هر شب یکی از صفحات کتاب حکمت کهن را بگشایید و آنچه را احساس می کنید - شاید در رابطه با تجربه ای که در آن روز یا روزهای اخیر داشته اید - بنویسید. در پایان سال مشاهده می کنید صاحب کلیدی برای دستیابی به گنجی هستید که خودتانید.

+ تاريخ یکشنبه ششم فروردین ۱۳۹۱ساعت 18:12 نويسنده فاطمه. الف |

از آنجایی که یک مدت مدیدی است که به مصاف عادت هایم رفته ام، مبنایم برای فهمیدن سال و ماه این قضیه است که در دنیای درونم، کار عادت های ناکارآمدم به کجا کشیده و احیانا چقدر در تبدیل کردن یک سری از تفکرات زیبا به عنوان عادات جدید در طبیعت ثانویه ام موفق بوده ام. این وضعیت تعیین کننده، آب و هوای طبیعت درون من است. به خاطر همین ، در چند روز اول عید، من هوای به شدت طوفانی را تجربه کردم. و امروز می توان بگویم روز پنجم عید می شود سال تحویل ذهن من  

این طوفان که  نزدیک بود به خاطر آن  یک سری از تغییرات کوچکی که جدیدا ایجاد کرده بودم به راحتی از جا کنده شود، خوشبختانه  خوشحالم بگویم که  از سوی دیگران بود و به مک آرتور ارتباطی نداشت. چون در حال حاضر او شهامت من برای برداشتن هر گامی است که زندگی ام را زیبا می کند. این طوفان در پی خواست قوی من برای سرو سامان دادن به روابط قدیمی ام با نزدیکانم راه افتاده بود که واقعا به خاطر نتایج زیبایش ارزش آشفتگی هایی را که ایجاد کرده بود را داشت. 

+ تاريخ شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۱ساعت 21:2 نويسنده فاطمه. الف |