آمار پارادایم | مهر ۱۳۸۷

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

صادق باش ولی ساده نباش

پی نوشت: این جمله زیبا را در یک چهار راه دیدم...........

+ تاريخ سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ساعت 21:16 نويسنده فاطمه. الف |

دلا تا نازکی و نازنینیدر این رنگی دلا تا تو بلنگیدر آیینه نبینی روی خوبانتو زیبا شو که این آیینه زیباستمشو پنهان که غیرت در کمین استز خود پنهان شدی سر درکشیدیبه لب یاسین همی​خوانی ولیکن برو که نازنینان را نبینینیابی در چنان تا تو چنینیکه تا با خوی زشتت همنشینیتو بی​چین شو که آیینه است چینیهمی​بیند تو را کاندر کمینیببستی چشم تا خود را نبینیز کینه جمله تن دندان چو سینی

مولانا

+ تاريخ پنجشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۸۷ساعت 7:13 نويسنده فاطمه. الف |

دوست عزیزی نظراتی را خطاب به من یا مک آرتور به صورت خصوصی ارسال کرده اند.که در پی می آید :متاسفانه ما که متوجه منظور ایشان نشدیم اما بهتر دیدیم نظرات دوستان بلاگر دیگر ی را که به ما سر می زنند در این مورد بدانیم در اینصورت شاید بتوانیم اگر کمکی از دست مان برمی آید برای ایشان انجام دهیم.البته پبشنهادی که من به شخصه  به ایشان دارم، این است که تمرین صراحت با خود را داشته باشندچون رابطه موثر و مولد ما با افراد در سایه صراحت ما با خود است والا با این فکر اشتباه که طرف رابطه مان (در مقام خانواده ..دوست ...همسر ...همکار و......) بالاخره خودش متوجه منظور ما می شود و اگر نشود ما با ایجاد احساس تقصیر در طرف مقابل (البته به گمان خود)  متوجهش می کنیم، با  یک دید واقع بینانه بعید به نظر می رسد .

 

"حرفهایی رو می خوام بگم که بارها و بارها تکرارشون کردم اما شما همچنان به راه خودت ادامه دادی.
هیچ با خودت فکر نکردی چرا من باید از کارهای تو عصبی بشم؟بزرگترین توهینی که بهم می کنی همینه که با اسم یکی دیگه با عکس یکی دیگه از من توقع داری که بهت اعتماد کنم!!! مطمئن باش که اگه صد سال دیگه هم بگذره من هیچ وقت به کسی که ازش فقط یه اسم و یه عکس و چندتا نوشته دیدم دل نمی بندم و بدون که اگه تا به حال از همه چی برات گفتم حتی از شخصی ترین عقایدم به خاطر این بوده که فکر می کردم همونی هستی که من دیده بودمش و به خصلت هایی که ازش شنیده بودم اعتماد کردم چون تا حدی توی رفتارش هم نشون داد و گفت که تا به هدفش نرسه دست بردار نیست. و مطمئن باش همونطور که بارها بهت گفتم صداقت داشته باش، اگه داشتی خودت برام قابل اعتمادتر بودی تا این اسمهایی که میسازی. به نظر شما آدم به یه غریبه که هیچی ازش نمی دونه بیشتر می تونه اعتماد کنه یا به کسی که یه وقتی میشناختتش؟ و بدون اگه با تک تک اون اسامی حرف زدم فقط به این دلیل بود که حسم می گفت همونه درغیر این صورت می دونی که جواب نمی دادمتکلیف شما روشن بوده می دونستی با کی طرفی و به کی دل بستی اما واسه چند دقیقه هم که شده تصور کن کسی رو دوست داشته باشی که فقط یه هپروته، فقط یه خیاله و هیچی ازش نمی دونی... می تونی؟؟؟؟؟؟؟ واقعا می تونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو حتی به من مجال عاشق شدن هم ندادی اما من این حماقت رو کردم و به هیچ دلبستم و بهای سنگینش رو هم پرداختم، با خودخواهی تمام، فقط به خودت فکر کردی، تنها اینکه خودت راضی باشی بر ات کافی بود، و به حداقل راضی شدی وقتی عکس العملی رو نشون دادم که می خواستی و منتظرش بودی. حتی یه سرسوزن با خودت فکر نکردی که اینم آدمه، احساس داره و دقیقا فکر می کردی من تنها چیزی که ندارم احساسه. داشتم اما نه به هرکسی و برای هر کسی.نمی دونم با خودت چه فکری می کنی؟ یعنی هیچوقت به رگت برنمی خوره اگه من با یکی دیگه که با تو اشتباه گرفتمش به جای تو ارتباط برقرار کنم؟ که بدون این اتفاق سه سال پیش افتاد و اون بدبخت هم فکر کرد که من اونیم که منتظرش بود و وقتی دوتامون فهمیدیم اشتباه شده داغون شدیم. و شما همچنان همون کارها رو ادامه دادید. و من چون نمی خواستم چنین عشقی از بین بره با هر یه قدم مثبتی که برداشتی باهات راه اومدم و فرصت دادم که ببینم روزی رو که اونی که فکر می کنم برای رسیدن به هدفش هرکاری می کنه بالاخره تصمیم عاقلانه می گیره، اما همچنان رفتارهای بچه گانه ادامه پیدا کرد. تصور نکن که فقط تو گریه کردی که اگه کردی از سر کارهای بچه گانه ی خودت بود اما من اگه گریه کردم باعثش تو بودی، که نه من و نه خودت که اونکه در موردش اشتباه کردم رو هم سوزوندی و منو تا قیامت مدیونش کردی.
ختم کلام اینکه تمومش کن، من تا آخر مهر توی میل خودم که منو با اون شناختی منتظر میلی هستم ازت فقط با همون میلی که باهاش شناختمت و بعد از اون دیگه توی نت کاری ندارم قید میل و وبلاگی که به خواسته ی تو ساختمش میزنم، میدونی که اینکار رو می کنم اما اینبار به هیچ وجه مثل دفعه ی قبل قصد برگشتن ندارم. یا رومی روم یا زنگی زنگ."

+ تاريخ چهارشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۸۷ساعت 21:57 نويسنده فاطمه. الف |

امروز دعا کردم اضطراب و نگرانی از ذهن بشر زودتر رخت بربندد.او از این جهنم خود ساخته فرسوده و درمانده شده.خدایا کمک مان کن.........
+ تاريخ دوشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۸۷ساعت 21:1 نويسنده McArthur |

کاش میشد زودتر و با بهای کم تر به آگاهی های ناب دست یابیم. 

+ تاريخ شنبه بیستم مهر ۱۳۸۷ساعت 20:36 نويسنده McArthur |

 بعد از مدتها مقاومت- با مرور زندگی خودم- بالاخره اعتراف می کنم  که:

درست است که محبت صادقانه و آگاهانه می تواند بیشتر قلبها را در فواصل زمانی مختلف فتح کند .اما سطح فهم افراد باهم فرق دارد و نتایجی که ما به آن می رسیم فقط برای کسی می تواند جالب باشد که با سوالاتی از این جنس روبرو بوده و  دغدغه هایی از این قبیل داشته ...

حس تشنگی و متعاقب آن طلب آب، یک روندیست که باید برای خود فرد رخ دهد و ما اگر بخواهیم این واقعیت را دور بزنیم راه به بیراهه می رویم. در مورد دیگران شاید بزرگ ترین لطف ما این باشد که با ایجاد آرامش در درون خودمان به آینه ای تبدیل شویم که آنها فرصت یابند بهتر و واضح تر خودشان را ببنند و در چنین فضای آرامی،صدای قلب پرسشگر خود را بدور ازهیاهو بشنوند .چون من فکر می کنم قلب هر انسانی خود بطور بالقوه، ناخوداگاه می داند که راهش کدام طرفیست ........

آخش ....راحت شدم

+ تاريخ پنجشنبه هجدهم مهر ۱۳۸۷ساعت 7:41 نويسنده فاطمه. الف |

معمولا اگر خیابان خیلی خلوت باشد از چراغ سبز رد می شوم و منتظر چراغ قرمز نمی مانم. اخیرا اما حتما توقف میکنم .چون گلهای پر از عسل  بعضی چهارراهها ، پروانه هایی رنگ و وارنگ را به آن منطقه می کشانند.....پروانه هایی خوش سلیقه که گاه روی من هم می نشینند

و من دوست دارم تفسیر کنم که آنها می دانند من هم یک گل هستم با یک تفاوت ....یک گلی که راه می رود و زیاد حرف می زند ........و دائم از مک آرتور سوال می پرسد و اشکال دارد...........

+ تاريخ پنجشنبه هجدهم مهر ۱۳۸۷ساعت 7:8 نويسنده فاطمه. الف |

 

My house is always neat

 

My hart is always alive

I like my job

I know my way

 

I’m very rich

I’m very calm

Me and you

Are laying in the ocean of peace

Hey you

Here, this is God’s bless, just for YOU

+ تاريخ سه شنبه شانزدهم مهر ۱۳۸۷ساعت 23:39 نويسنده فاطمه. الف |

نان گرفتنم مصادف شد با تعطیلی مدرسه ابتدایی پهلوی نانوایی

بچه ها  مثل گنجشکها که یکهو بریزن سر یک خرمن، سوپری را با شور و هیجان نوک می زدند.

شادی آن ها واقعا زیباست ................

+ تاريخ سه شنبه شانزدهم مهر ۱۳۸۷ساعت 13:28 نويسنده فاطمه. الف |

آه خدای بزرگ

در این روز... من از تو چشمانی رامی خواهم که دامن ادارکش  را به باران معجزاتی را که بر سرزندگی اش خواهی باراند، بگشاید

خدای بزرگ من آن قلبی را می خواهم ساده و زود باور که تو را صدا کند و آنگاه خالی از تردید به پاسخت گوش سپارد ..............

چرا نباید فکر کنم که تو هم منتظری که من بزرگ فکر کنم بزرگتر ازپول.. تقویم و مناسبت هایش،......

 آدمها و پستی و بلندی های افکارشان

به من به عنوان انسان مشتاقی برای پیوستن به نوری که سحرگاه خورشیدت بررگهای زندگی جاری می سازد و شامگاهان که ماهت بر سفره شب می گسترد،نگاه کن

لطفا برق چشمانم را باور کن

دست پیش آر و تپش های قلبم را بشمار............

من شدیدا منتظر هستم امروز.. به واقعیت آمدن یک میهمان با زنگ قبلی در یک بعد ازظهر روز تعطیل..

+ تاريخ دوشنبه پانزدهم مهر ۱۳۸۷ساعت 19:4 نويسنده فاطمه. الف |

وجد و نشاط، رفتن روح است از خشکی به دریا و گذشتن از خانه ها به ژرفای ابدیت.

                                                                                                          امیلی دیکنسن

+ تاريخ دوشنبه پانزدهم مهر ۱۳۸۷ساعت 6:20 نويسنده فاطمه. الف |

 هر روز که چشمانم را می گشایم

از اینکه با سلامتی کامل به پیشواز روز می روم،احساس خوشبختی سراسر وجودم را فتح میکند.

کاش میشد موسیقی را نوشت.

+ تاريخ چهارشنبه دهم مهر ۱۳۸۷ساعت 6:43 نويسنده فاطمه. الف |

از زمانی که مدرسه  می رفتم ناخودآگاه زندگی با تکه تکه کردن برایم زیباتر بود... اگر کلاس پنجم را تمام کنم اگر مقطع راهنمایی اگر ......دانشگاه بروم اگر فلان مدرک را بگیرم اگر ........اگر .... ؛یک موقعیت آرمانی که در آن احساس رضایت خاطر مرا احاطه کند.اما هرچه من به آن موقعیت می رسیدم انگار اگرهای جدید پیش از من آنجا منتظرم بودند و دوباره در آن موقعیت جدید به جای لذت بردن از دستاوردم چشمم به مقطعی جدید در آینده بود..... اما اکنون متوجه شده ام که موقعیتها و مقاطع زندگی به خودی خود کاملا خنثی هستند  و آنچه مهم است طرز فکر ماست.

داشتم فکر می کردم اگر این مقاطع را با فکری نسبتا عاری از  ترس و اضطراب سپری می کردم، اکنون چقدر سهم بیشتری از شادی داشتم و دستاوردهایم در زندگی زیاد بودند.... چه کارها که نمی کردم چون بی ترسی از گذر زمان و فکر کردن به نتیجه از تمام پتانسیل های وجودم استفاده می کردم و مگر ممکن است کسی با خلاقیتش این عطیه منحصر به فرد  وجودش در ارتباط باشد و لحظه های نا خوشایندی در انتظارش باشند؟

آدم خلاق... همیشه  خوشبین، فعال وپر از ایده های نو است و به خاطر اینکه چنین سطحی از فکر کردن را برای خود برگزیده است و فکرش را با چنین مفاهیمی مغناطیس کرده است  هرچه موقعیت طلائی است را به پیرامون خود می کشد و برعکس، فکر مغناطیس شده با عصبیت، اضطراب و ناراحتی، افراد و موقعیت هایی را با چنین مشخصه هایی به سمت خود جذب می کند........

و آینده مگر چیست؟همین حالی که الان تصمیم می گیریم با برنامه یا بی برنامه آن را پشت سر بگذاریم......... 

+ تاريخ دوشنبه هشتم مهر ۱۳۸۷ساعت 7:53 نويسنده فاطمه. الف |

 

همیشه مثل گل با طراوت باشی

"مک آرتور،  بلند نظری تو، مرا بیش از پیش شیفته دانستن کرده است"

قاطع و مصمم بودنت،مثل همیشه ستودنیست

دعاهای عالم بدرقه تو بادا

+ تاريخ یکشنبه هفتم مهر ۱۳۸۷ساعت 12:51 نويسنده فاطمه. الف |

زیبا و جادویی همچون نقوش گنبد فیروزه ایی مساجد.
+ تاريخ جمعه پنجم مهر ۱۳۸۷ساعت 21:58 نويسنده McArthur |

هر روز بیش از پیش احساس می کنم که  به زیبایی زندگی باید معترف باشم و  به این که افتخار حضور در مهمانی بزرگ دنیا را دارم به خودم ببالم .....خانواده ای ساده ،مهربان و فداکار که در کودکی مرا همراهی کرده اند   ..........و مک آرتور  آگاه و عاشق که لذت مصاحبت او شیرین ترین قسمت پذیرایی دنیا از من است.............

 امیدواری به درایت این میزبان بزرگ، قلب مرا سرشار از خوشحالی و امید می کند، امید به روزهایی که پیش رو دارریم.امید به هزاران اتفاق جالب که برای پذیرایی از ما و برای خوش گذشتن به ما در این دنیا ترتیب داده شده است.

خدا خانم:نوشیدنی می خواهید ؟؟؟؟

خدا خانم:لطفا ظرف دسرها را چک کنید.......

خدا خانم:درست متوجه شدم شما باران سفارش دادید؟

خدا خانم :شما با من کاری داشتید؟؟؟

 کوهسار:می خواستم بگویم اگر سرتان شلوغ است و اجازه می فرمایید من هم کمکتان کنم........

تعارف که نمی کنید ..آخه من اصولا آدم راحتی هستم........نگران لباسهایم نباشید..........ظرفها را الان در کابینت می چینید یا فردا؟

بله داشتید می گفتید .......این جا بودیم که  بعضی از دوستان قدری لوس و کم لطفند و هی به همه چیز ایراد می گیرند

(آه چه حرفها ....تصور کنید خدا با پیش بند و دست کش به دست در حال مباحث خاله زنکی....)

+ تاريخ چهارشنبه سوم مهر ۱۳۸۷ساعت 0:31 نويسنده فاطمه. الف |

دیشب برای نظم دادن به جمعیت عظیمی از مردم مملکت گل و بلبل برده شدیم که به قبرستان شهدا جهت انجام فریضه شب زنده داری لیالی قدر پناه آورده بودند.وقایع اتفاقیه زیاد بود.فقط به این نتیجه رسیدم که شاید می بایست به پاییز و ریزش برگ ها امیدوار بود.شاید هم به اشتباه به بهار چشم دوخته ام ......

+ تاريخ دوشنبه یکم مهر ۱۳۸۷ساعت 10:49 نويسنده McArthur |