آمار باشد که طرح الهی زندگی ام محقق شود...

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

شما فکر کنید، این اتفاق برای خودم افتاده:

همش دو ماه رفتم سر آن کار روتین...، همه همکاران زنم، یک بخشی در وجودشان بود که تشنه تعریف از زبان کارفرما بود که خر و خورش زیاد می رفت... من نه اینکه مریخی باشم، ولی به تعریف و تمجیدهایی از جنس دیگر علاقه داشتم... این شد که آنجا هیچ هندوانه ای زیر بغل های من نرفت. در عوض آنجا، آنها با بانوی با شخصیتی روبرو بودند که از مباحثه و مجادله پرهیز می کرد، بسیار طبیعی لفظ قلم صحبت می کرد، کار محوله را در کمترین زمان ممکن تحویل می داد، و ته چشمانش یک جور مهربانی و صداقت محسور کننده بود... شبها که به خانه می آمدم، خستگی کار و البته مسیر طولانی هرچند با مترو چیزی از من باقی نمی گذاشت... در عوض من خود را از هر لحاظ مثل آدم لایقی می دیدم که خدا باید برایش به خاطر اینهمه جدیت یک معجزه درست و حسابی بکند... اما واقعیت این بود که من کم آوردم... هرچند بودنم آنجا فرصتی را برایم پیش آورد که خودم را در بین هم سن و سالها و هم جنسانم بهتر ببینم و اعتماد به نفسی حقیقی در رگ هایم به جریان بیفتد ولی فضای آنجا تحملش دیگر از عهده آدمی با ویژگی های روحی من که عمری آزادانه، با معیارهای بی سقف،  و شاید به قول بعضی  هم لوس گشته بودم، خارج بود. اولش حمل روزانه چادر مشکی، که با خروجم از ایستگاه ..... مترو باید روی سرم می گذاشتم و حین برگشت از سرم بر می داشتم، این قضیه که شاید خیلی ها آن را باخونسردی به خاطر به چشم آوردن واقعیت به قول خودشان زندگی و استفاده از فرصت هاا تحمل کنند، عین فحش و تعارض بود، برای من. برای من که شاید چادری نباشم ولی در اندازه خودم، حواسم به رفتارم هست و در حد خودم برخی چیزها را رعایت می کنم... دعوهای زرگری کارمندان از طرف کارفرما که همه را یک جورهایی به جان هم بیندازند، هر روز یک فیلمی بود. آن موقع، نتیجه گیری کردم که چیزی که قرار است اینجا مثل بیشتر محیط های کاری، انجام نشود، کار است... با شرمندگی به حرفهای همسرم می رسیدم. فکر کردم چقدر تمرکزم به  فقط یک جنبه مثلا حقوق آن کار، باعث شده بود، خیلی از نکات تعیین کننده از چشمم دور بیفتند. آنجا من شاهد بودم که چگونه خیلی از خانم های بسیار عزیر محجبه از همکاران، صد در صد اسلامی شاید به خیال خودشان خیلی از قرائن ظاهری را رعایت می کردند، اما در اصل یک جور سرسپردگی به کارفرما داشتند که انگار باید در برابرش بی قید و شرط تسلیم باشند... این وسط هر کسی مسئولیت خاص خودش را داشت: یکی به وقت عصبانیت آقا ظاهر می شد-زمانی که در راستای اعمال مدیریت آقا تصمیم می گرفتند، گرد و خاک راه بیندازند، ایشان مثل یک خانم فهمیده سر را به زیر افکنده و با سکوت خود بقیه رابه سکوت دعوت می کردند، یکی دیگر از خانم ها، به وقت تلطیف شدن احساسات آقا ظاهر می شد و به غایبینی مثل من که تازه به جمع آنها افزوده شده بود از کرامات ایشان تعریف می کردند، ... خلاصه دیدم با آنها بُر نمی خورم. دیدم یک جورهایی هنوز باید ته وجودم را بتکانم، لابد یه چیزهایی در من بوده که از این جا سر در آورده ام. حالا وقتی از خدا خواسته ای دارم، آنرا با جزئیات مطرح می کنم، و ته کار برای محکم کاری به خدا اشاره می کنم، اگر میدانی به نفعم است، یا اگر چیزی را از قلم انداخته ام، لطفا خودت لحاظ کن.....

یکی از موارد مسخره دیگر آنجا این بود که باور عموم آنها این بود که بوی زن نامحرم را نباید مرد نامحرم بشنود، ولی جالب این جا بود که خودشان هر یک با عطری غیبتشان احساس می شد، یکی عطر محمدی می زد، یکی عطر یاس، یکی مریم. طوری که شما نتیجه گیری می کردی این حدیث در مورد ادکلن های خارجی ذکر شده...

 در پایان این توضیح را هم بدهم که ، من هرچه تجربیاتم بیشتر می شود، می فهمم که نباید آدمها را قضاوت کنم، ولی با این حال، همیشه با این موضوع که ما مذهب را روکشی می کنیم برای موجه کردن برخی کارهایمان به جای معترف بودن و کنار آمدن به واقعیت خودمان، واقعا نمی توانم هضم کنم...

+ تاريخ چهارشنبه دوم اسفند ۱۳۹۱ساعت 21:42 نويسنده فاطمه. الف |