آمار پارادایم | تیر ۱۳۹۶

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

اگر هر  یک از ساکنین کره زمین به اندازه من از کیسه نایلون فریزر استفاده می کرد، حتم دارم که کلا کره زمین سلفون پیچ می شد: امروزه روز، کیسه فریزر دیگر برای من تنها یک کیسه فریزر ساده نیست که آن را  مثل چای خشک از قفسه فروشگاه با بی تفاوتی بر می دارم، بلکه این کیسه ها  به عنوان یکی از ابزارهای اصلی کارهای من در آمده و تبدیل شده به بخشی از ضروریات زندگی من. به همین سادگی می دانید چرا؟ چون تمیز است، سبک است، تقریبا مفت است و از همه مهمتر وقتی بعد از استفاده آن را دور می اندازم، به آن دلبستگی ندارم.

 تکه نانی از سفره بر می گردد، جایش کجاست یک کیسه فریزر جدید تا با قبلی ها قاطی نشود. کمی از میوه های شسته خورده نشده، برای انتقال به یخچال، چی بدرقه اش می کنه؟ درست حدس زدن کیسه فریزر تا پژمرده نشوند. کمی غذا مانده و ظرف دردار در دسترس نیست، در اینجا کیسه فریزر به عنوان در ظرف مزبور عمل می کند.

و یخچال فریزر هم که اساسا امپراطوری کیسه فریزرهای من است، از یک تکه کرفس بگیر که برای روز مبادا کیسه پیچ شده تا مثلا فلان تکه لواشکی که تازه آیا روزی خورده خواهد شد یا نه؟ سبزی ها و حتی کمی خاکشیری که دارم و..... هر کدام با خودخواهی یک کیسه به تن کرده اند. تازه حتی باطری های موس هم توی کیسه فریزر، شب ها می خوابند. 

ته کیف قرار است کمی نخودچی با کشمش خودم ببرم، مناسب ترین جا، باز تکه نایلون فریزر است تا ته کیفم پخش و پلا نشوند. چند مداد آرایش احیانا قرار است توی کیفم باشند، باز جایشان کجاست، توی نایلون فریزر، چرا باز چون سبک تر از یک کیف آرایشی است. حتی برای خودکارهایم هم گاهی من کیسه فریزر را به جامدادی ترجیح می دهم به همین سادگی. 

در تدارک یک پیکنیک تابستانی هستم، خدای من اینجا دیگر نایلون فریزر مثل یک ناجی به کمک من می آید تا کلی ظرف دردار مثلا خوشگل و سنگین رو الکی دنبال خودم نکشم. 

و در اینجا نوشته را به پایان می برم، در حالی که  درمورد جایگاه نایلون فریزر در کمد لباسهایم حرفی به میان نیاورده ام و به این می اندیشم که آیا من شهروند مسوولی هستم یا نه.


برچسب‌ها: طبیعت من
+ تاريخ پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۶ساعت 1:1 نويسنده فاطمه. الف |

نوشتن در مورد کتابهایی که آشنایی با آنها، چیزهای جدید و کم یابی به دنیای ذهنی ام اضافه کرده، مثل یک تکلیف واجبی است که انجام ندادنش اذیتم می کند. انگار که یک جور زیر دِین کسی باشم. دین زیبایی که با کمال رضایت و تسلیم دوست دارم شانه هایم زیر آن، خرد شود، یک رنج دوست داشتنی و لذت بخش.

به نظرم حتما باید به انسانهای بزرگ به ویژه آندسته از نویسندگانی که آثار شان مثل عشقه های رونده توانسته از دیوار سنگینی به نام مرگ، زمان، روزمره گی ها و ... عبور کرده و خود را به دست نسل های بعدی برسانند، احترام گذاشت و فرقی نمی کند که این میراث نامیرا مرهون نبوغ صاحب شان باشد یا تلاش و پشتکار آنها.   

کتابی که در تعطیلات عید، در میان بیم و امید تمام شدن این تعطیلات با اضطراب کودکی هایم، سعادت خواندن آن را داشتم، « برادران کارامازوف» از «فیودور داستایوفسکی »  (۱۸۴۶–۱۸۸۱) بود:

این کتاب بی نظیر با ترجمه های مختلف در بازار موجود است که من ترجمه آقای صالح حسینی را در قالب دو جلد خواندم. تواضع مترجم در توضیحاتی که در رابطه با کتاب داده بود، خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد. این همه وسواس این همه موشکافی و تازه بازبینی بعد از بیست سال، واقعا ستودنی است.

من به قدر دانش اندک خود از این کتاب بهره بردم و  فرصت تجربه های بی نظیری را در قالب شخصیت های این اثر پیدا کردم.  تجربه هایی که بعید می دانم در زندگی واقعی خود می توانستم داشته باشم، ولی حالا زاویه دید آنها به زوایه دید واحد خودم اضافه شده و رمان به نظرم همین اش زیباست. ضمنا هوس سفر به روسیه به جانم افتاد و برف و سرمای آن! در برخی صفحات آن سراسر انگار روی برف دراز کشیده بودم. 

از شخصیت الهام بخش پدر زوسیما و اینکه چرا به راهبی روی آورده بود، خیلی باورهای مذهبی و ماورایی ذهنم جان گرفت و این جمله او به نقل از انجیل هرگز فراموشم نخواهد شد:

" آمین ،آمین، به شما می گویم اگر دانه  ی گندم که در زمین می افتد نمیرد، تنها ماند: اما اگر بمیرد، ثمر بسیار آورد."

و اگر بخواهم در مورد دیگر شخصیت های اصلی این کتاب بنویسم باید بگویم بیش از همه شخصیت ایوان برایم جذاب بود، یک چهره علمی و باسواد اما بی خدا و سرگردان،  و وقتی در مورد اسمردیاکوف می خواندم، واقعا روحم احساس لزج بودن بهش دست می داد و حقارتی را که می گویند می تواند روح دچارش باشد، در اسمردیاکوف شاهدش بودم

و الیوشای نازنین که از دنبال کردن مسیر زندگی اش، متوجه شدم، چقدر خوبی، صرف نظر از مقدار آن، می تواند منشا خیر باشد. و میتیا چقدر جسارت احمقانه اش، رقت انگیز بود و مرا یاد بخش های مهار نشده و شدیدا احساساتی خودم می انداخت.

و دو شخصیت اصلی زن این کتاب، به ویژه کاترینا واقعا بار دیگر قدرت خاص و بعضاً ویرانگر زنان را در مصاف مردان به من یادآوری کرد، به ویژه زنانی که تکلیفشان با خودشان هم معلوم نیست.... 

 حتما توضیح نسبتا مبسوط این کتاب را در ویکی پدیا از دست ندهید. من قسمت مختصری از آن را اینجا آورده ام:

داستان کتاب ماجرای خانواده‌ای عجیب و شرح نحوهٔ ارتباطی است که بین فئودور کارامازوف، پیرمرد فاسدالاخلاق و متمول با سه پسرش به نام‌های میتیا، ایوان و آلیوشا و پسر نامشروعش به نام اسمردیاکوف وجود دارد. برادران کارامازوف رمانی فلسفی است که به طور عمیقی در حوزهٔ الهیات و وجود خدا، اختیار و اخلاقیات می‌پردازد. از زمان انتشار این رمان توسط بسیاری از اندیشمندان و دانشمندان همانند آلبرت اینشتین، زیگموند فروید، مارتین هایدگر،کورت ونگات، لودویگ ویتگنشتاین و پاپ بندیکت شانزدهم مورد تحسین قرار گرفته است و به عنوان یکی از بهترین اثرها در ادبیات شناخته شده است. (ویکی پدیا)

 پی نوشت: شاید اگر کتاب را مجددا دستم می گرفتم، جلد یک آن را با دقت بیشتری می خواندم چون در جلد دو، برای تحلیل برخی رویدادها می بایست، به ذهنتان مراجعه کنید، تا ارتباط قضایا با هم بهتر روشن شود.

و در نهایت فکر می کردم به اینکه: کتاب خوب درست مثل جاده سازی در مغز می ماند، یا شاید هم آن را شخم می زند برای افزایش  ظرفیت آن برای درک زندگی و لذت بردن بیشتر از آن. 

پی نوشت بعدی: عنوان پست از اشعار نیما یوشیج.


برچسب‌ها: برادران کارامازوف, صالح حسینی, ادبیات روسی, فیودور داستایوفسکی
+ تاريخ شنبه دهم تیر ۱۳۹۶ساعت 1:50 نويسنده فاطمه. الف |