|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
با تمام توانم سعی می کنم این ابر باران زا را بالای سرم نگه دارم. لحظه های سترونی که سراغ من می آیند، گاه به گاه به این ذخیره آب احتیاج دارند: مثلا وقتی که پخت و پز را که لااقل برای من کار چندان سختی نیست، کار وقت گیری تفسیر می کنم. یا مثلا خودم را در سراشیبی تاریک گذشته قرار می دهم که کاش این کار را کرده بودم یا مثلا فلان اشتباه را نکرده بودم، یکم عاقلتر بودم و از این قبیل فکرهایی که خوراک یک آدمی است که نقطه ضعفش را احساس گناه قرار داده، ..... ولی خوب من یک صفت بسیار برجسته دارم و آن این که معمولا هرچند گاهی دیر و با بهای بسیار، ولی از مسائل عبور می کنم. .....
عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
جابجایی را با همه سختی اش دوست داشتم. یک چیزهایی را در گوشه و کنار خانه یادم آورد که وجودشان را فراموش کرده بودم. طبق معمول جابجا کردن کتابها بیشتر از همه خسته کننده بود. بعد از چیدنشان، خستگی کارگری را داشتم که یک کمپرس آجر را جابجا کرده باشد. یک آن از خودم سوال کردم که چه اصراری به آوردن این کتابها داشتم، در صورتی که می توانستم آنها را زیرزمین خانه مادرشوهرم بگذارم. پاسخم روشن بود:کتاب در ذهن من درست یا غلط به نماد دانستن تبدیل شده. هرچند متاسفم بگویم که بیشتر کتابهایی که خوانده ام، آنجا که باید به کارم می آمده، نیامده و من طبق واقعیت شخصیت اصلی ام رفتار کرده ام، اما به نظرم این کتابها مثل کود ماکیان هستند که ذهنم را شاید برای آینده آماده کنند. یعنی درست وقتی که یاد گرفتم، به عنوان یک آدم بالغ، اوضاع را مدیریت کنم، هرچقدر آَشفته.... وقتی یاد گرفتم، به خودم مسلط باشم در برابر هر اتفاق غیرقابل پیشبینی. وقتی یاد گرفتم که نقطه جوش خودم و دیگران را بفهمم و حواسم به آن باشد. وقتی یاد گرفتم، خواسته هایم را به متمدنانه ترین روش مطرح کنم. وقتی یاد گرفتم که اختلاف نظرها را بپذیرم و از همه مهمتر وقتی که یاد گرفتم با یک اتفاق، دنیایم به آخر نرسد و از خودم بی تابی نشان ندهم. شاید آن موقع، به فردی تبدیل شوم که بداند در چنین زمین پرقوتی چه بذرها که می تواند به بار آرد.....
...ای موج ها که غوطه زدم در شما بسی
دیگر شتاب از من فرسوده نابجاست
بر من غرور پرچم ساحل چه ناخوش است
بر من نگاه نفرت دریا، چه نارواست.۱
۱-(شعر زورق مست از آرتور رمبو)
پی نوشت: در این فاصله ای که اتفاق افتاد، بعد از سالها، یکی از بستگانمان را دیدم. این جور دیدارها، مثل تخته سنگ های بزرگ در دل کوه که فرصت نشستن و نفس تازه کردن به آدم می دهند، به آدم فرصت می دهند که راهی که آمده را ببیند. از مصاحبت با او لذت بردم. هر چند کوتاه بود. به نظرم آمد مطالعه و تجربه تنها در معیت هم زیبا به نظر می رسند و تنهایی لطفی ندارند.