آمار پارادایم | تیر ۱۳۹۱

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

بعضی وقت ها صدای طوطی ها شبیه غر زدن های مداوم یک زن می شود- واقعا اینکه چرا فعل غر زدن با اسم زنان در ذهنم نقش بسته چیزی است که باید رویش فکر کنم- بله دم دم های صبح بود در حالتی بین خواب و بیدار داشتم صدایشان را می شنیدم و کلافه شده بودم ولی می دانستم بلند شدن و  بستن در اتاق همانا و پریدن خواب از سرم همانا. نهایتا بلند شدم و تا خود نه صبح که ساعت هر ۵ دقیقه زنگ می زد و من با خشم آن را خاموش می کردم همینطور توی جایم بودم و فکر میکردم. مک آرتور خیلی قبل تر از من بیدار شده بود و پای کامپیوتر بود. کارهایم را از دیشب مرور کردم، به کارهایی که پیش رویم بود فکر کردم. هیچ انگیزه ای برای شروع روز نداشتم. طبیعی بود من با آنهمه خستگی برای نهار مهمان داشتم یک مهمانی که خودم در کمال صحت عقل ترتیب داده بودم. محاسباتم در مورد توانایی هایم اشتباه بود، حالت کسی را داشتم که در فاصله دوری از خانه، به خاطر سر به هوایی اش متوجه می شود پول همراهش نیست. ولی دیگر دیر بود. برای برهم زدن برنامه. دلیل عمده  خستگی ام ضمن سنگین بودن برنامه روز پیش، چیز دیگری بود:  من کم کم به رفتارم علم پیدا می کنم و این دانستن و پیش گرفتن رفتار غلط، خشم درونی زیادی را نسبت به خودم در من بیدار می کند،... اول به فکرم رسید که با کمک سیروس از این حال و هوا در بیایم و از  او کمک بگیرم. اما می دانستم، اشتباه است این کار، تکرار کمک خواستن از دیگران، مثل پناه بردن به مسکن است، مسکنی که روز به روز باید قوی تر شود. دفتر یادداشتم را برداشتم و دو صفحه ای نوشتم. کمی آرام شدم، بعد از صبحانه اندکی حس تلخ هنوز در وجودم بود که شک نداشتم به غذایم منتقل می شود. مک آرتور داشت وسایل شخصی اش را مرتب می کرد، آرام و بی صدا و این حالت او حس خوبی به من منتقل می کرد، غذا را بار گذاشتم.  ساعت یازده، من قسمت اعظم کارم را انجام داده بودم.

حالا من آخر روز پنج شنبه در حالی که کارها خوب پیش رفت و میهمان ها رفتند: من مصمم هستم به محض پیدا کردن حس بد برای رفع آن دنبال کسی نگردم و خودم خودم را آرام کنم.

سعی کنم در مورد هر موقعیتی به هر طریق که شده داده ها و آمار موجود  را خوب و درست ارزیابی کنم همان گونه که هستند، بی هیچ افراط و تفریطی و  روی هوا تصمیم نگیرم و سنجیده عمل کنم. این یعنی Evidence Base  قوی داشتن است.

دوست داشتن خود را بالاترین اولویت خودم قرار دهم...

 

+ تاريخ پنجشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۱ساعت 22:58 نويسنده فاطمه. الف |

... او یک انسان باهوش است و من آدمهای با فراست را دوست دارم، مثل طلای توپر برای خود وزنه ای هستند. بعد از چندین سال زندگی مشترک به عنوان یک آدم بی طرف که به او نگاه می کنم در کنار تمامی نقاط ضعف و قوتش در تعاملش با من و در کنار بی شمار محبتهای دیگرش، یک لطف بزرگ در حق من کرده و آن این بوده که هیچ وقت از موقعیت خود به عنوان یک همسر آنهم از نوع ایرانیسوء استفاده نکرده، او همیشه دست مرا در تصمیم گیری هایم باز گذاشته همین باعث شده امروزه روز که دارم عملکرد خودم را چرتکه می زنم و در برخی زمینه ها از خودم ناراضی ام، این توهم را نداشته باشم که اگر او مخالف من نبود ال و بل می شد... همه می دانند مبارزه خیلی توان می گیرد و تصور یک مخالف فرضی گزینه مبارزه را پیش روی آدم قرار می دهد، مبارزه ای که آدم را از اصل مطلب وا می دارد... او همیشه نظر خودش را حتی نظرات مخالفش را در موقعیت های مختلف اعلام کرده ولی هیچ وقت قصد القاء اجباری را به من نداشته. من فکر میکنم این یک زرنگی زیباست، یک مدیریت حساب شده است که نه من بلکه همه آن را می ستایند. این که یک مرد آنقدر درایت داشته باشد که به همسرش به عنوان شریک عاطفی و کاری اش، وقت بگذارد و حوصله به خرج دهد، یا این که با علم به نقش خزنده و بسیار قدرتمند زن در این مورد بلاتکلیف عمل نکند و به جای مبارزه ای از جنس باخت باخت دست به جدایی بزند، زیباست،  چون این کار هم در نوع خودش یک جور شجاعت است. ... یک زن براحتی می تواند با یک نگاه تلخ و افسرده، تمام دستاوردهای مردش را زیر سوال ببرد...

من فکر می کنم طرفین رابطه چه زن چه مرد برای هر نقشی که انتخاب می کنند در رابطه داشته باشند نیاز به هم پا دارند چه در نقش یک همدل ظاهر شوند و چه در  نقش یک انتقام گر...و از نظر من بدترین نقش ها هم اگر برخورد متقابل دریافت نکنند کم کم کمرنگ شده و عقیم می مانند. خوشا رابطه ای که هر دو سوی آن هم را بفهمند، با این حال من زندگی هایی را هم دیده ام که قایق آن تنها با پارو زدن های  یکی از زوجها به ساحل آرامش رسیده...

+ تاريخ چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۱ساعت 0:22 نويسنده فاطمه. الف |

یک فضای سبزی کوچکی کنار خیابان که فقط سه نیمکت در آن قرار دارد و نسبتا خلوت است و بیشتر می شود آن را جزوی از پیاده رو به حساب آورد، برای دومین باری که آنجا می رویم، انرزی و حس خوبی به من می دهد. امروز عصر که با مک آرتور آنجا نشسته بودیم، خوب قامت کاج های بلند و مغرور آن را سیر کردم، در هوایی شبیه هوای پاییزی با ابرهای خاکستری که بالای سرمان بود، یک جور احساس کوچک بودن به من دست داد. کوچک  بودن از آن جنسی که به خاطرش توجه و محبت دریافت می کنی، یک جور احساس امنیت زیبا داری و از آن خجالت نمی کشی، ... هوا انگار چیزی حالش را دگرگون کرده باشد، کمی طوفانی شد. هرچی گرما و دود هوا و بوی عرق  که در مترو به خوردم رفته بود، از خاطرم رفت...خلاصه حس خوب داشتم و واقعا  نمی دانم این حس خوب به خاطر خوردن کشمش در صبحانه بود،

به خاطر تغییرات جوی و الکتریسته موجود در هوا بود،  

به خاطر صحبت ها و حضور آرام بخش سیروس بود،

به خاطر تغییر ذهنیتم در رابطه با شرایطم بود،

یا همین پارکی که دوست داشتم،

آن را با تمام گل های ریز چرکمردش

و همسایگی اش با خیابان

با تصور یک مکان جادویی در ذهنم شناسنامه دار کنم...

+ تاريخ دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۱ساعت 0:36 نويسنده فاطمه. الف |

همین جور مثل کسی که جلوی کمد لباسهایش ایستاده و نمی داند کدام را انتخاب کند، فکری بودم از موضوعات مختلفی که این روزها برایم پیش آمده بود کدام را بنویسم که برنامه " علم به زبان ساده" از کانال من و تو را دیدم...فوق العاده بود، برنامه ای در مورد تازه های علم که نشان می دهد چگونه به برکت علم و آگاهی در ۲۰-۱۰سال آینده امکاناتی پیش روی ما قرار خواهد گرفت که داشتن طول عمر بیشتر و حتی زندگی بدون مرگ دیگر رویا نخواهد بود.

مثل همیشه که اولین کارم گرفتن یقه خودم است، از مشغله های بی حاصل ذهنم دلم گرفت. حسودی ام شد به این افراد که در ردای یک دانشمند، یا یک فرد صرفا علاقه مند دنبال موضوعاتی رفته اند که زندگی را به عنوان یک فرصت ارج بگذارند: مثلا از جمله این کشفیات، تولید اندام های داخلی و خارجی بدن انسان با استفاده از تنها یک سلول فرد است به طوری که شما براحتی می توانید اندام مورد نیاز خود را در صورت آسیب براحتی سفارش دهید،

یا این امکان که به شما کمک می کند با استفاده از ایجاد تغییراتی در ترکیب شیمیایی مغز به راحتی از شر خاطرات بد خلاص شوید.

یا مثلا تکنیک هایی که به شما کمک می کند کلید ذهنتان را در دست بگیرید. مثلا با تمرکز به عصبی به نام وگاس- با کمک مدیتیشن و تنفس صحیح شما قادر خواهید بود سطح اضطراب خود را پایین آورید. پایین بودن سطح اضطراب، تمرکز شما را افزایش می دهد و شما در اثر تمرکز می توانید محدودیت های موجود را پشت سر بگذارید، مثلا می توانید در یک وان پر از یخ همان دمای معمول و فشار خون عادی تان را داشته باشید و...

خوب بله داشتم می گفتم از خودم شرمنده شدم که چه محصولات ارزشمندی مخ آنها تولید می کند و آن وقت مال مرا که بتکانی یک سری نگرانی و اضطراب و احساس گناه و، ای منصفانه اگر بگویم یک سری آرمانهایی با برد دور.در حد حرفهای قشنگ و بلورین آقای رئیس جمهور. البته دیدم به راحتی چه طوری این حس تلخ کل وجودم را فتح می کند و سعی کردم اخر شبی آن را متوقف کنم چون من ندیدم حس تلخ در من حس حرکت ایجاد کند، بیشتر مثل یک باتلاق مرا پایین تر می کشد، این بود که شروع کردم به دیدن آن روی سکه و ارائه توضیحات و توجیهات. مثلا از جمله اینکه وقتی بازسازی یک خانه اینقدر وقت می برد و دقت می خواهد چطور وجود یک فرد با آن همه پیچیده گی و ظرافت وقت و دقت نخواهد؟ واقعا انتظار عبثی است که من صرف دانستن یک سری اطلاعات و نمود ضعیف آن ها در رفتارم، توقع داشته باشم یک سری از ویژگی های قدیمی شخصیتی ام مثل یک مزاحم یک دفه از راه نرسند... من خانه های قدیمی زیادی دیده ام که هر چند دستی به سر و وضعشان کشیده شده اما دیر یا زود یک چیزهایی در لایه های پایین مثلا یک پوسیدگی یا نم، مثل یک اثر جرم خود را نشان داده - چقدر دیوارهای تبله کرده مرا ناراحت می کند - اما با دید منطقی این یعنی یک هشدار، یعنی یک جای کار می لنگد و باید خوب زیر سازی شود. باید کلی حوصله در کمال سخاوت نثارش کنی...

روانشناس ها و روانپزشکها و مشاورها یا کتب خودشناسی و البته یک سری از موقعیتهای خاص زندگی را دوست دارم. آنها خوب بلدند چاه های عمیق وجود آدم را که با کلی گل و سبزه دهانه شان تزیین و مستتر شده به آدم نشان دهد. خلاهایی که با حوصله باید پرشان کرد...

+ تاريخ یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۱ساعت 1:29 نويسنده فاطمه. الف |

 

مردی كه در باغچه‌اش كار مي‌كند،
آن سان كه ولتر آرزو داشت.
آن كس كه از وجود موسيقي سپاسگزار است.
آن كس كه از يافتن ريشه واژه‌ای لذت مي‌برد.
آن دو كارگری كه در كافه‌اي در جنوب،
سرگرم بازی خاموش شطرنجند.
كوزه‌گری كه درباره رنگ يا شكل كوزه‌ای می انديشد.
حروف‌چينی كه اين صفحه را خوب می‌آرايد،
هرچند برايش چندان رضايتبخش نباشد.
زن و مردي كه آخرين مصراع‌هاي بند معينی از يك شعر بلند را می خوانند.
آن كس كه دست نوازشی بر سر حيوان خفته‌ای می كشد.
آن كس كه ظلمی را كه بر او رفته توجيه مي‌كند يا دلش می خواهد كه توجيه كند.
آن كس كه از وجود استيونسن شاد است.
آن كس كه ترجيح می دهد حق با ديگران باشد.
اين آدم‌ها، ناخودآگاه، دنيا را نجات می‌بخشند.

خورخه لوئيس بورخس

(ترجمه: صفدر تقي‌زاده)

منبع: http://robertsafarian.com/

پی نوشت: حالت آدم منتظر را دارم. یک سر شرایطم احساس می کنم غیر از خودم به چیزها و کس های دیگری وصل شده،  این مرا از یک لحاظ حرص می دهد و از یک لحاظ به مبارزه می طلبد، مبارزه ای که شاید زندگی واقعی ام با آن شروع شود. به هر حال در این وضعیت مثل شارژ کردن موبایلم، سراغ نوشته های زیبا می روم که تراوشات اذهانی است که از زندگی لذت می برند و راضی اند به گمانم... این مرا شارژ میکند...

+ تاريخ سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۱ساعت 22:6 نويسنده فاطمه. الف |

مثل حس گشنگی ام، احساس نیاز به یک سری تجربه ها دارم، باید احساس هویتم را آپ دیت کنم. البته حالش را هم ندارم. ولی خوب من مثل یک دختر خوب به دریا می زنم.. .. همین الان هم  خیلی خوشحالم که شفاف می دانم چی به چی است و مثلا به اسم تلاش خودم را در یک سری دورهای باطل اسیر نمی کنم.

- شما باید فرم پر کنید، بعد لازم شد به شما زنگ می زنیم.

- روابط عمومی* شما باید بالا باشد.

* پشت تلفن مثل جیرجیرک حرف زدنو...

 

+ تاريخ سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۱ساعت 13:38 نويسنده فاطمه. الف |


بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت  ، از بازماندگانی که در این دو برج کار میکردند و  از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از اتفاقاتی که باعث شد زنده بمانند بیان کنند .
در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچکی بود که باعث نجات آنها گردیده بود:
مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود.و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت .
همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد
یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد!
یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد.
اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود.
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود.
یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد.و به همین خاطر زنده ماند!
به همین خاطر هر وقت
در ترافیک گیر می افتم ،
آسانسوری را از دست می دهم ،
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم ،
و همه چیزهای کوچکی که مرا آزار می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم..
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشوید
بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست .
 
+ تاريخ چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۱ساعت 11:45 نويسنده فاطمه. الف |

تا اطلاع ثانوی از نظر جغرافیایی به من ثابت شده  من مثل قطب شمال دو فصل بیشتر ندارم. طی ماههای سال یا در وجود من باران با شدت بارش مختلف در حال بارش است یا  آسمان در شرف خاکستری شدن است، یااینکه خاکستری شده و هر لحظه سیاه تر می شود به طوری که نمودار حال و احوال من در جهت شادی رو به بالا و یا بعد از حد مشخصی نوک پیکان تغییر کرده و اندک اندک به سمت ناراحتی و درهم پیچیدگی می رود. این فرضیه را من به دنبال تداوم این وضعیت در خودم ساختم.  البته فرضیه راه زیادی تا تبدیل شدن به یک نظریه را می بایست طی کند و به همین خاطر سعی کردم وقتی این نکته را متوجه شدم زیاد ناراحت نشوم و با جملاتی - مثل این جملات که آدمیزاد است دیگر، یا بیشتر زنهایی که من دیده ام این گونه اند یا مهم این است که من با خودم رو راست هستم و از این حرفها یا مقطعی دیدن قضیه - به خودم دلداری بدهم. من معمولا ترجیح می دهم اینجا در این خانه مجازی ۱۰۰۰ متری ویلایی مان بیشتر از حس های خوب بنویسم، جملات مثبت ، اما سعی ام این است که به مررو این حرفهای قشنگ را  بتوانم در قالب تجربیات واقعی روزمره اینجا بنویسم.  البته باید به خودم وقت بدهم، تجربیات من به من ثابت کرده  پیاده کردن این مفاهیم زیبا - که از جاهای مختلف یاد می گیرم و اینجا می نویسم - و روح بخشی به آنها در زندگی واقعی ام، زمان می برد، زمانی حتی شاید به اندازه کل عمرم. کسی چه می داند فکر می کنم زندگی همین یاد گرفتن باشد تجربه اندوختن و پیش رفتن. فقط خدا می داند این عجول بودن من و سخت گیر بودنم چقدر از انرژی با ارزش مرا به تاراج می برد و من متاسفانه در موقعیت های واقعی همچنان این روحیه ام را در نظر نمی گیرم و به خطا می روم و بعد که تا آخر قصه رفتم و متوجه اشتباهم شدم به خودم قول می دهم که این بار دیگر حواسم را جمع می کنم و  نمی دانم چرا با این همه قول و قرار یک مدت بعد دوباره تکرار می کنم. خیلی جالب است این جور وقتها غالبا پیش بینی های مک آرتور در مورد من به قدری درست از آب در می آید که گاهی فکر می کنم او مرا بیشتر از خودم می شناسد.

این رفتار من دلایل زیادی مطمئنا دارد که من دنبالش هستم با تمرین و مراقبه آن را با یک عادت خوب جایگزین کنم. خودم فکر میکنم که شناسایی مشکل و پذیرش آن و با شجاعت اقرار کردن به آن حل حداقل نصف مسئله است.

توی این مدت که کلی فکر کردم و خودم احساس می کردم سرم بوی سوختگی می دهد یک ابتکاری زده بودم توی ذهنم برای مواجهه با مثلا حس احساس گناهم که خیلی برای خودم جالب بود. حیفم آمد اینجا ننویسم:

موضوع از این قرار بود که خدا چند روزی آفتابی نمی شد. می گفتند نشسته یک برنامه علمی در مورد دایناسورها و انقراض آنها  دیده و  افسرده شده، افراد و شرکت های مختلفی اعلام آمادگی کرده بودند که تجهیزاتی در اختیار دارند که می توانند خدا را از آن حس در بیاورند. من که خودم  را سلطان احساس گناه می دانستم با اعتماد به نفس جلو رفتم و با صدای بلند اعلام کردم که دست نگه دارید که چاره کار دست من است ... بعد  به حضور خدا شرفیاب شدم. شرح مفصل آن جلسه را  در موعدی دیگر شاید اینجا بیاورم  ولی فعلا فقط  بخش های از اظهارات او  را با کسب اجازه از خودش اینجا می آورم:

میدونی من موجود ندانم به کاری هستم. همش از خودم می پرسم چرا کار رو خوب بررسی نکردم. شبها که می خوابم کابوس می بینم. یک فوج داینا سور که با ناراحتی از من می پرسند چرا خانواده ما را از هم پاشوندی چرا ما رو به خاک سیاه نشوندی....این که چیزی نیست...

+ تاريخ یکشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 18:47 نويسنده فاطمه. الف |

داشتم دنبال یک سری کتاب می گشتم که نهایتا به یادداشت های دوران دانشجویی ام رسیدم. پروژه هایی که باید به استاد تحویل می دادیم و من با وسواس خاصی بعضی از آنها را انجام داده بودم. در عین حال که از بعضی کارهایم خوشم آمد، بعضی از آنها به نظرم خیلی مسخره آمد، خام و نپخته. عکس العمل من فقط خنده بود، چون آن موقع به خیال خودم یعنی سنگ تمام گذاشته بودم .... اما حالا که اندکی تجربه پیدا کرده بودم، می توانستم برخی از اشتباهات واضح مثلا گرامری ام را ببینم...فکر میکنم این حس واقعا حس زیبایی است. حسی که حاکی از مقایسه عملکرد  مقاطع مختلف زندگی با هم  است. یک جور آمارگیری از داشته ها و نداشته ها...

پی نوشت: عنوان پست از اشعار سهراب سپهری

+ تاريخ شنبه سوم تیر ۱۳۹۱ساعت 19:35 نويسنده فاطمه. الف |