آمار پارادایم | خرداد ۱۳۹۱

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

مطالب اخیری که در وبلاگ گذاشته ام برای آدمی با ویژگی های من یک جور خرق عادت بود. چون با اینکه در عالم واقع  این اصل را مد نظر دارم که تا ایرادات را نبینی نمی توانی برای رفع آنها قدمی برداری، معمولا دوست ندارم اینجا به آنها بپردازم....

اتفاقا امشب که با مک آرتور در پارک نشسته بودیم، از راهی که آمده ایم حرف زدیم. در مورد این که  هر فردی در رابطه با  کیفیت زندگی اش خودش باید قضاوت کند و اگر بنا به مقایسه باشد، باید با خودش مقایسه شود نه با کس دیگر و این منصفانه است - من احساس کردم در مطالب اخیر وبلاگ چقدر بی رحمانه خودم را کوبیده ام و این اصل را زیر پا گذاشته ام. داشتم به تداوم یافتن این حسم در این چند روز اخیر فکر می کردم، این که چطور شد اصلا به این احساسات ناکارامد میدان دادم، متوجه شدم به خاطر پرداختن زیادی به برنامه چند دوست این وضعیت ایجاد شد. من براحتی برنامه های معمولم را کنار گذاشتم و به کار آنها پرداختم و همزمان شدن این موقعیت های مشابه یک جور انسجام روانی مرا تحت الشعاع قرار داد. و نتیجه این شد که بعد از رفع و رجوع شدن برنامه های آنها من ماندم و یک جور خستگی که  حالا حالاها قصد در رفتن نداشت. 

حالا بعد از چند روز کسل کننده، انگار که در شهر وجودم باران باریده باشد، احساس طراوت می کنم و به حرف سیروس فکر میکنم که این جور مواقع می گوید: اگر آدم در قبال دیگران کاری را  بتواند بکند و نکند یک جور بی مسئولیتی است ولی به این قیمت واقعا نمی ارزد. ....

+ تاريخ سه شنبه سی ام خرداد ۱۳۹۱ساعت 23:50 نويسنده فاطمه. الف |

یکی از سرگرمی های کودکی من در حیاط بزرگ و با صفایمان که این روزها دلم هوایش را کرده، بازی با ذره بین بود. وسط ظهر که آفتاب با تمام قوا می تابید، خودم و خواهرم در سایه درختان مو پناه می گرفتیم و از گوشه ای به نوبت ذره بین را نگه می داشتیم مقابل با آفتاب تا اینکه کاغذ یا برگهای کهنه های را که جمع کرده بودیم را آتش بزنیم. کافی بود بوی دود به مشاممان برسد، دیگر بی خیال کار می شدیم. همین برایمان کافی بود، همین مداومت...

چند روز پیش جایی می خواندم، هیچ چیز نمی تواند جایگزین کار مداوم ولو به مدت یک ربع در روز باشد. به مرور متوجه می شوید همین زمان های کوتاه چه تاثیرات بزرگی به بار می آورند. بی اختیار با این مطلب رفتم به خاطرات کودکی و البته دانستن این نکته گرای خوبی برای من بود و است، این روزها که تازه از سوزن ریز افکار منفی بیرون آمده ام. اه که چقدر سخت  می گیرم...

پی نوشت: نیلوفران بنفش و صورتی گلهایی بودند در حیاط ما که دقیقا در هوای بکر صبحگاهی باز می شدند و طول روز چهره در هم می کشیدند و دوباره با ناز و ادا در هوای خنک عصرگاهی بهار و تابستان خودنمایی می کردند. داشتم فکر می کردم، چقدر کم طاقتی ام به آنها رفته...

+ تاريخ سه شنبه سی ام خرداد ۱۳۹۱ساعت 13:43 نويسنده فاطمه. الف |

هیچ وقت برای خودم این قدر تکراری نشده بودم. سری زدم به آرشیو وبلاگ - خرداد ۸۹- دیدم مفاهیمی که این روزها در شکل و شمایل جدید در موردشان فکر می کنم یا بحث می کنم، قبلا هم به آنها پرداخته بودم. این حس به من دست داد توی این سالها انگار دور خودم چرخیده ام. خوبه سرگیجه نگرفته ام. فکر می کنم زیبایی نتیجه توازن میان دانستن و دست به عمل زدن است. من بین این دو کفه تفاوت بسیار دیدم که با هیچ چیز جز همان دست به عمل زدن از بین نمی رود. باید یک تصمیمات جدی بگیرم. باید تمام کتابهای راهنمای زندگی ام را کنار بگذارم . اگر کتاب آشپزی است، پیش بندم را ببندم و بروم آشپزخانه یا زنبیلم را بردارم و بروم بازار. اگر کتاب رانندگی است، بگذارمش کنار و پشت رل بنشینم، اگر کتاب ....عجب غفلتی. داشتم فکر میکردم زندگی چقدر ظریف است. هر اقدامی در آن اندازه دارد، کم یا زیاد، بالاخره بی توازنی به همراه دارد. ...

+ تاريخ دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 0:34 نويسنده فاطمه. الف |

از پنجره مشرف به حیاط مجتمع که بیرون را نگاه می کنم، دو جوان را می بینم که با خنده و شوخی در حال حمل اسباب و اثاث به یکی از طبقات ساختمان هستند، قبلا حدس زدن اینکه وسایل مال یک زندگی مجردی است یا خانواده زیاد سخت نبود. اما حالا دیگر مبناها عوض شده و ... با خودم فکر می کنم اگر ما امسال اینجا را تمدید نمی کردیم و به جای دیگری نقل مکان می کردیم، احتمالا از فرودین تا الان که اواخر خرداد بود بهانه خوبی برای نپرداختن به بعضی مسائل اضطراری در ذهنم داشتم. به خودم حق میدادم به خاطر این قضیه به خودم سخت نگیرم... اما حالا از هر بهانه ای تهی هستم. البته بهانه تراشی کاری ندارد. همه آدمها در گول زدن خودشان استادند، مسئله من این است که دیگر نمی خواهم خودم را گول بزنم. به نتیجه رسیده ام با این کار به همان نسبت به بیراهه می روم. شاید یک زمانی آدم خودش را به کوچه علی چپ بزند و تا آخر عمرش در آنجا اطراق کند اما من ذهن مزاحمی دارم که هی به من یاد آوری می کند که کجا هستم و کجا ایستاده ام. یک ندایی که به من می گوید، اندکی خستگی در کردن اینجا اشکالی ندارد ولی در این موقعیت نمان. احساس متناقضی دارم: گاهی که خستگی ام رفع می شود دوست دارم دستان زندگی را ببوسم به خاطر این سخاوتش، این که مثل یک مادر باتدبیر مرا تشویق به حرکت و رفتن می کند و حواسش جمع است. اما گاهی که به دلایلی اعتماد به نفسم پایین است و احساس فشار می کنم، آن ندا را مزاحم ترین صدای دنیای خودم می دانم و فکر می کنم چه خوب بود من به یک فضای ساده، زندگی ساده و دلمشغولی های ساده رضایت می دادم و حتی گاهی فکر می کنم نکند یک نفرین ابدی پشت سرم است که اینقدر بی تابم.

اما من خودم را می شناسم. به راحتی نمی شود با آن کنار آمد و راضی اش کرد. می دانم راه طولانی در پیش دارم. دستاوردهایی بیشتر از یک لیسانس،  زندگی که دارم و  مفید بودن در فامیل  و بلغور یک سری مفاهیم- که خیلی ها حالش را ندارند دنبالش برون-  و کار با شرایط حاکم به اینجا یا ... باید به او پیشکش کنم.

+ تاريخ شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۱ساعت 15:8 نويسنده فاطمه. الف |

لابد یک دلیلی دارد که دقیقا وقتی حال و هوای این روزهای من، مثل هوای دم کرده و کلافه کننده ساعات گرم ظهر و کمی حتی بعد از غروب آفتاب است، برایمان مهمان برسد. یک دلیلش شاید این است که من تصمیم جد گرفته ام که ظرفیتم را بالا ببرم و این را از چند ماه پیش به کائنات اعلام کرده ام. کافی است فکر کنم به کسانی که کار روتین دارند، یا بچه یا... تا تحملم را در سطح بالا نگه دارم. اما من دوست دارم نیاز نباشد که تحملم را سعی کنم که بالا ببرم دوست دارم تحملم خود به خود آن بالا بالاها بایستد. مثل قضیه کباب درست کردن، آتش درس کردن، چای ذغالی در سه سوت آماده کردن که حالا تخصص من است. در صورتی که قبلا این کارها را با سرعت پایین انجام می دادم و معمولا یک جایم را می سوزاندم. یا کوبیده هایم وا می رفتند - چقدر این روزها نیاز است تا داشته هایم را نزدیک چشمانم بیاورم-

در مجال اندکی که دست داد - میهمانها به اتفاق مک آرتور رفتند خرید- رفتم از انبار ذغال آوردم و تا ساعاتی دیگر باید برویم پارک. امیدوارم وسوسه نشوم که سبزی خوردن هم آماده کنم و لااقل قدری با خودم مهربان باشم. این جور وقت ها آدم دوست دارد، خودش را اذیت کند بعد بندازد سر بقیه، سر شرایط، بعد خودش خودش را نصیحت کند و آخر سر مثل زغال های سرخی که آب رویشان ریخته می شود، آرام گیرد...این جور وقت ها بهترین کار این است که به هر بهانه ای شده حتی چند دقیقه با خودتان خلوت کنید و دقیقا سراغ کاری بروید که بسیار شخصی مربوط به خودتان است. مثل آپدیت کردن وبلاگتان، مثل گوش کردن به آهنگ های دلخواهتان. مطمئنا این لیست با دوست داشتن خود می تواند بسیار مفصل تر از این حرفها باشد.

امیدوارم در این سیر مارپیچی سریعا قسمت فرود را پشت سر بگذارم و به نقطه اوج برسم. نویسنده ای می گه روند رشد در زندگی مارپیچی است و شما به مرور یاد می گیرید برای روزهایی توشه بردارید و صبور باشید. مثل رانندگی در مسیرهای مارپیچی، اگر غیر از این بود از یکنواختی راه خوابتان می برد.

اما در مورد احساس فعلی خودم فکر می کنم یکم هوایی شده ام. هوایی رفتن از اینجا و منطقی ترش تصمیم جدی برای یک تغییرات اساسی

من به تلاش های خودمان فکر می کنم این چند سال و نتایج فرسایشی آن که مثل یک آفتاب شدید مرا پژمرده می کند...

+ تاريخ چهارشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۱ساعت 1:58 نويسنده فاطمه. الف |

اصطلاح نان به هم قرض دادن را لابد شنیده اید. شاید یک جور تعارف تیکه پاره کردن باشد، مثلا شما در گفتن خوبی های طرف مقابل اغراق می کنید و بعد مخاطب شما همان تعاریف را چند برابر به شما تحویل می دهد... امشب فکر کردم چقدر این کار را خودم انجام می دهم. امشب به کارهای نمایشی دیگرم هم فکر کردم. نمایشی از نظر خودم، یعنی کم جان یعنی ...

امشب موقعیتی پیش آمد که خود را کمی از بیرون دیدم. ورق خوردم. فکر کردم این سالها چقدر نظریه پردازی کرده ام. این وضعیت چندین خوبی ریز دارد اما یک بدی درشت هم دارد، و آن بدی این است که کم کم در اثر آن نظریه پردازی ها احساس می کنید که یه پا فیلسوف شده اید و کار تمام است به اصطلاح آردتان را بیخته اید و الکتان را آویخته اید، یک آرامش خاطر عرفانی... اما همین که می خواهید با پوزخند به دنیا پیغام دهید، در یک موقعیت ساده متوجه می شوید که بله مثل یک مورچه در کلونی خودتان استاد بوده اید و فراتر از آن حرف چندانی برای گفتن ندارید. خودتان را در قامت شخصی می ببینید که بر روی صخره ای کنار دریا برای اطرافیان در مورد انواع شنا صحبت می کند در صورتی تا به حال از ساحل قدمی فراتر نگذاشته است... این حس اندک اندک در من قوام یافت تا به یک عصاره زیبا رسید: تصمیم گرفتم با حرکت های جدید و به جان خریدن اضطراب ها و مشکلات شرایط جدید و ناشناخته، رخوت پنهان در دنیای خودم را گرد گیری کنم...

+ تاريخ سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۱ساعت 11:14 نويسنده فاطمه. الف |

امشب چون بوسعید ابوالخیر حس خدای جویانه مان گل کرده و دوست داریم به آسمانها سری بزنیم و از این مسائل فانی و پوچ بکنیم و کمی به مسائل واقعی برسیم:

خویش را خار دیدم سوی گل بگریختم

خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم

کاسه پر زهر بودم سوی تریاق آمدم

ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم

دیده پر درد بودم دست در عیسی زدم

خام دیدم خویش را در پخته ای آویختم

خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم

شعر گشتم در لطافت سرمه را می ییختم

عشق گوید: راست می گویی ولی از خود مبین

من چو بادم تو چو آتش من تو را انگیختم...*


*شمس پرنده

+ تاريخ یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۱ساعت 23:38 نويسنده McArthur |

از این کتاب - خودروانکاوی خیلی خوشم آمده. دوست دارم لااقل بعضی از قسمت های آن را  وقت و انرژی داشتم و اینجا می آوردم. در این کتاب به ۱۰۰ مورد عادت رایج در افراد پرداخته شده که وقتی دلایل پشت پرده آن ها توضیح داده می شود، واقعا باورش سخت و دور از ذهن است. خودم یادم است، یه بار که به یه تست روانشناسی نگاه می کردم سوال های آن برای من خیلی عجیب بود حالا که این کتاب را دستم گرفته ام با دیدن مشابهت سوال های آن تست و این کتاب متوجه می شوم چگونه پاسخ به آن سوال ها خیلی نکات را در مورد ما روشن می سازد و هر سوال در واقع نماینده یک تیپ شخصیتی است.

در مقدمه کتاب آمده است:

این کتاب راههای مطمئن و کاملی  را برای کشف دوباره خود و شناسایی اعمال و رفتارهای مختلف برایتان فراهم می آورد و می تواند به عنوان الگو و دایره المعارفی کامل برای آنان که زندگی را فراتر از اعمال روزمره می دانند باشد. ...

نکته جالب دیگر در مورد این کتاب برای من، ارائه راه حل های عملی برای هر یک از این عادات ناکارآمد است. من تقریبا از بیشتر موضوعات فهرست آن خوشم آمد چند مورد را که برایم جالب بود اینجا می آورم:

 چرا به ندرت باک بنزین اتومبیلم را کاملا پر می کنم و تا آخرین قطره آن را مصرف می کنم؟  

چرا در مورد نجات دیگران رویاپردازی می کنم؟

چرا مردم را معطل نگه می دارم؟

چرا احساس می کنم از لحاظ اخلاقی برتر از دیگران هستم؟

چرا اعمالی را که واقعا مایل به انجام آن نیستم، انجام می دهم؟

چرا سعی و تلاش خود را دست کم می گیرم؟

چرا همیشه مایل به توجیه اعمال و رفتار خود هستم؟

چرا وقتی زندگی به خوبی پیش می رود، احساس بدی دارم؟

چرا از شنیدن رازها و اعترافات دیگران لذت می برم؟

چرا به قسمت و سرنوشت اعتقاد بسیار دارم؟

چرا هر وقت که تنها می شوم باید تلوزیون یا رادیو روشن باشد؟

چرا از انجام کارهایی که انجام آنها فقط چند دقیقه به طول خواهد انجامید طفره می روم...

چرا از برنامه ریزی و هدف گذاری برای آینده خود گریزانم؟

...

من خودم به این گفته مادربزرگ ها اعتقاد دارم که اگر در خودت دنبال درد بگردی، بالاخره آن را پیدا می کنی. اما به نظر من وقتی کار خوب پیش نمی رود، علت را باید جایی جستجو کرد. به نظر من در گذشته زندگی ها پیچیدگی های الان را نداشتند و از طرفی بیشتر افراد معتقد - اعتقادات قوی داشتند که این اعتقاد مثل یک پشتوانه قوی ذهن آنها را از هم گسیختگی ها دور می داشت. اما الان که من به برخی خانواده های به اصطلاح معتقد بر می خورم می بینم واقعا کوه مشکلاتند ...   در مورد غالب افراد دیگر هم به خصوص تحصیلکرده ها که خودشان را مذهبی نمی دانند، دیگر جاهای کار می لنگد. به هر حال آنچه که در زندگی شان نمود دارد غیبت یک نظام فکری روشن است. 

چیزی که من این وسط به آن ایمان دارم  این است که هر گامی که ما در راه آگاهانه کردن رفتارها و افکار و روابطمان بر می داریم، چند گام در زمینه کنترل شرایط بیرونی مان جلو می افتیم و  خارج شدن از آن انفعال و به دست گرفتن مسئولانه روند زندگی مان زیباست. خدا را شکر کم کم این تابوی رفتن پیش مشاور و روانشناس و....هم کم کم دارد می شکند.

آرزو می کنم که کتابهای درسی ما و کلا آموزه های دوران تحصیل ما همان طور که برخی مفاهیم علمی را درس می دهند یا همان طور که واحدهایی که عمرشان در ذهن آدم حتی کمتر از یک ترم است را به خورد آدم می دهند، با همان جدیت  یک سری مفاهیم کاربردی تری را هم آموزش می دادند...

+ تاريخ یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۱ساعت 1:10 نويسنده فاطمه. الف |

مرد متصدی کتابخانه بعد از این که لیست کتابها را از من گرفت، خمیازه کنان رفت آن پشت و پس از چند ثانیه که برگشت گفت: یکی از کتابها که خواسته اید نیست،  آن یکی هم قسمتی است که دیوار آن در حال تعمیر است و  نمی توانم برایتان بیاورم.... اول خواستم برگردم و اسم چند کتاب دیگه را هم از سایت بنویسم که جای بهانه ای نباشد. اما کارمند گفت می توانم بروم خودم هم نگاه کنم.  توی ذهنم به خودم قول  دادم این قضیه را حتما پیگیری کنم. عصبانیت من واقعا بی مورد نبود چون بین حداقل پنج پرسنل چرخشی این کتابخانه به غیر از یکی از آنها همگی همینطور این جا فقط چرت می زنند... خلاصه  رفتم  مخزن. قسمت کتابهای روانشناسی. کتاب های جالبی دیدم که ذهنم را روشن کرد. توقفم داشت طولانی می شد. نهایتا این کتاب را براشتم: کتاب خودروانکاوی از دکتر دیوید لیبرمن با ترجمه دکتر آرمان مردمی. کتاب دیگری که فرصت نبود در موردش سخت گیری کنم. کتاب بادبادک باز بود از خالد حسینی. ...فعلا چون از محتوای کتاب خودروانکاوری خیلی راضی هستم از پیگیری این مسئله  یعنی شکایت منصرف شده ام... دارم فکر می کنم به این ترتیب هرجا مدارایی هست، این موضوع بر می گردد به نفعی که طرفین از آن قضیه دارند...

البته با وجود رضایت خاطرم توی فکرم دنبال راه های دیگر هم بودم که چه طوری از وقتی که می گذارم راضی باشم و مجبور نشوم با کتابی غیر از کتابی که مدنظرم است خانه برگردم که تازه متوجه شدم به خاطر شبکه ای بودن سیستم کتابخانه براحتی می توانم قبل از رفتن توی خانه سرچ بزنم، حالا پیگیرم بدانم آیا می توانم  لیست کل کتابهای یک کتابخانه را هم به دست بیاورم. چون واقعا یک سری کتابهای زیبا هستند مثل همین کتاب که من از وجودشان بی خبر بودم.

+ تاريخ شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۱ساعت 19:18 نويسنده فاطمه. الف |

من حتما باید به فکر تهیه یک لپ تاپ باشم، مطالبی به ذهنم می آیند که به خاطر مشغله یا داستان های دیگر همان لحظه نمی توانم بنویسم. و همه مثل نان های داغی که روی هم می افتند و خمیر می شوند در فرصت دست داده برای نوشتن دیگر لطفی ندارند. البته که می توانم آنها را مثل بعضی نوشته های دیگرم روی کاغذ بیاورم بعد بیایم اینجا تایپ کنم اما ذهن من می خواهد هرجوری که هست مرا متقاعد کند که مشکل من با یک لپ تاپ شخصی حل می شود... نمی دانم حالا بروم سر وقت اتفاقات زیر و درشتی که دور و برم افتاده در رابطه با خودم یا بقیه یا خیلی ساده به دستاوردهایم در زمینه آشپزی و خورد و خوراک بپردازم . بدیهی است که ترجیح می دهم از قسمت ساده و خوشمزه شروع کنم:

از اغلب محصولات یک و یک که مصرف کرده ام بسیار راضی هستم. زمان هایی که به اضطرار مجبور شده ام از محصولات دیگر ایرانی استفاده کنم. این تفاوت را احساس کرده ام. چه در مزه چه در ظاهر. من معمولا کنسرو نخودفرنگی یا ذرت را قبل از گذاشتن در یخچال بیست دقیقه می جوشانم. بعد از باز کردن آن همچنان بعد از یک هفته طعم و مزه و تازگی خود را حفظ می کند. در مورد محصولات ترخینه هم معمولا همین طور است، یعنی از کیفیت آن راضی هستم. مثلا پودر جوجه سوخاری ترخینه را که چند وقتی است کشف کرده ام واقعا محشر است. فقط کافیست تکه های نازک سینه مرغ را در آرد بغلتانید و بعد در تخم مرغ بعد در پودر سوخاری ترخینه و نهایتا سرخ کنید. بدون هیچ ادویه اضافی غذای خوشمزه شما حاضر است و می توانید آن را با لیموی تازه به همراه برنج یا نان یا سیب زمینی سرخ شده سرو کنید.

نوش جان

+ تاريخ شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۱ساعت 18:57 نويسنده فاطمه. الف |

چند روز پیش موقعیتی برای من پیش آمد که به شدت از عملکرد خودم ناراحت شدم. حالت دانشجوی درسخوانی را داشتم که با حس و حال نمره بالا سر جلسه امتحان حاضر می شود و امتحانش را خراب می کند. یا کسی که بعد از مدتها رژیم سفت و سخت با یک کیک تلافی همه نخوردن هایش را در بیاورد...

چکار می توانستم بکنم جز ناراحتی. ناراحت بودم چون می دانستم همین موقعیت هاست که به طور واقعی آموزه ها و ظرفیت ما را محک می زنند. در یک وضعیت آشنا و همیشگی و آرام، آرامش داشتن و خوددار بودن که هنر نیست.

نباید اجازه می دادم این حس مرا از خودم ناامید کند و از برنامه های زیبایی که دنبال می کردم باید خودم را می بخشیدم... شروع به استدلال کردم: به آخرین باری فکر کردم که مثل همین اتفاق اخیر با تعصب نسبت به قضیه ای برخورد کرده بودم، دیدم خوب مال خیلی وقت پیش بود. بعد به مدت زمانی فکر کردم که آن حسم دوام پیدا کرد. دیدم این دفعه دوام آن کوتاه بود... بعد از یک جمع بندی از آن حس و حال که مرا گرفتار سیکل کذایی احساس گناه می کرد، خارج شدم. البته این وسط مطلبی هم که در مورد فرکانس خوانده بودم خیلی این روند را تسریع کرد. فهمیدم اگر به این حسم زیاد میدان بدهم با پایین آوردن فرکانسم بعید نیست که شرایط مشابهی را دوباره به خودم جذب کنم...

در نهایت در دل این اتفاق به ظاهر نامبارک به این نکته ارزشمند هم رسیدم، به یکی از مکانسیم های دفاعی قوی شخصیتی ام.

یادم آمدم قبلا در مورد مکانیسم های دفاعی مطالبی در وبلاگ آورده بودم اما حین سرچ به این مطلب ساده و شیوا در این وبلاگ هم برخوردم که بی مناسبت ندیدم اینجا بیاورم:

مکانیسم های دفاعی
در قرن بیستم با ایجاد و گسترش مکاتب روانشناسی .مکانیسم های دفاعی هم کشف شد

مکانیسم دفاعی چیست؟به زبان ساده و خودمانی بگویم. ما هر لحظه با شرایط و واقعیات مختلفی روبرو هستیم که این شرایط ممکن است مورد رضایت ما باشد یا نباشد . اگر مطابق دلخواه و رضایت ما باشد که بحثی نیست ولی اگر مورد رضایت ما نباشد باز دو حالت دارد اگر تغییر و کنترل وضعیت ناخوشایند اسان و در حد توانایی ما باشد که باز هم در اینجا مشکلی بیش نمی اید چون وضعیت ناخوشایند را به وضعیت خوشایند تغییر می دهیم.

ولی اگر وضعیت و واقعیت ناخوشایند غیر قابل تغییر باشد یا تغییر ان مشکل باشد و چون این واقعیت ناخوشایند باعث بروز عواطف و احساسات ناخوشایند در ما می شود و چون نمی توانیم خود واقعیت و شرایط را تغییر دهیم بس به صورت ناخوداگاه طوری واکنش نشان می دهیم که این واقعیت ناخوشایند را:

1- فراموش کنیم

2-تحریف کنیم و یا به شکل دیگری تفسیر کنیم

3-از واقعیت ناخوشایند فرار کنیم.

4-دیگران رامقصر بدانیم

5-به شکل دیگری جبران کنیم.

هسته اصلی مکانیسم دفاعی نوع واکنش ما نسبت به واقعیت ناخوشایند است.مکانیسم دفاعی نوعی دل خوشی بوچ است. واقعیت هنوز بابرجاست و هر از گاهی دوباره خودنمایی می کند.

انواع و اقسام مکانیسم ناخوداگاه دفاعی داریم" دلیل تراشی، خیالبافی، تصعید برگشت به گذشته، گوشه گیری، شوخی، ازار و اذیت دیگران، لاف زدن و خودنمایی . غرق شدن در کار و یا سرگرمی ووووو.....

واکنش صحیح ما نسبت به واقعیات چگونه باید باشد. واکنش درست این است که با واقعیت رو برو شویم و هر واکنش ناخود اگاهی که می خواهد بین ما و واقعیت فاصله بیندازد را از بین ببریم و از این احساسات کاذب مثبتی که واکنش دفاعی در ما ایجاد می کند بگذریم . البته این کار اسانی نیست ولی با تلاش و بشتکار حتما موفق می شویم به مقدار زیادی این مکانیسم ها را هر وقت که اشکار شدند بشناسیم و کنار بگذاریم. حذف کامل مکانیسم های دفاعی ممکن نیست ولی می شود تا حد زیادی انها را حذف کرد. و کاری کرد تا با شرایط واقعی و عینی زندگی در تماس بود .در هنگام رو برو شدن با واقعیت ناخوشایند باید احساسات منفی که در اثر اگاهی از واقعیت ناخوشایند بوجود می اید را بذیرفت و تحمل کرد احساسات منفی را با شجاعت و صبر و حوصله تحمل کنید و انها را به هیچ وجه سرکوب نکنید .

هنگامی که با واقعیتی تلخ در زندگی روبرو می شوید :

1- به هیچوجه ان را انکار نکنید.

2-سعی نکنید که ان را فراموش کنید. بگذارید همیشه در حوزه اگاهی شما بماند.

3-انرا به دیگران نسبت ندهید و دیگران را مقصر ندانید.

4-واقعیت را همانطور که هست قبول کنید و طور دیگری تفسیر نکنید.

5-از واقعیت فرار نکنید.

سعی نکنید بخواهید به شکل کاذب و تصنعی دیگری ان را جبران کنید.

خب حالا ما واکنش های دفاعی را کنار گذاشتیم و سعی کردیم با واقعیت رو در رو شویم حالا چکار کنیم؟

الف- اگر واقعیت غیر قابل تغییر است باید انقدر در حالت اگاهی نسبت به واقعیت بمانیم و احساسات ناخوشایند مربوط به ان را تحمل کنیم تا به مرور این احساسات تخلیه شوند و بروند و کمرنگ شوند و دیگر انقدر شدید نباشند که باعث رنج و سختی ما شوند.شاید چند روز یا یک هفته این مرحله طول بکشد .هر احساس منفی که ظاهر شد بگذارید ازادانه بروز کند .بعد از این مرحله این احساسات که شما به اندازه کافی اجازه دادید ازاد شوند انها به مرور شدت بروزشان کمتر و کمتر می شود بعد ها ممکن است این احساسات بر گردند و لی به شکل کم رنگ و خفیف که اختلالی در زندگی شما ایجاد نمی کند.

ب- اگر واقعیت قابل تغییر است .همان اگاهی نسبت به واقعیت را در خود حفظ کنید و مکانیسم های دفاعی را که بروز می کنند را از خود دور کنید .احساسات ناخوشایندی را که نسبت به این واقعیت در شما بوجود می اید را اجازه دهید اشکارا ازاد شوند و ظاهر شوند . به هیچوجه سعی نکنید انها را سرکوب کنید انها را با شجاعت و صبر و حوصله تحمل کنید تا می توانید سعی کنید واقعیت را در حوضه اگاهی خود نگه دارید و احساسات مربوط به انرا تجربه کنید .

به مرور زمان شدت این احساسات کمتر و کمتر می شوند و محو می شوند .حالا باید دو کار بکنید 1- واقعیت را بدقت بررسی کنید و مشخص کنید به چه امکاناتی برای تغییر و کنترل ان نیاز دارید و برنامه ای برای بدست اوردن ان امکانات تهیه کنید.2-تواناییها ی خود را بالا ببرید. برنامه را به اجرا بگذارید.

منبع:http://ravanman1.blogfa.com/post-4.aspx

پی نوشت: مکانیسم دفاعی اصلی من این بود که با پرداختن زیاد به مسائل و امور دیگران و از جمله نزدیکان سعی در فرار از بعضی ناخوشایندهای دنیای درونی خودم دارم که حال تغییرشان را ندارمواقعا تا بحال از کسی به این ظرافت مچ گیری نکرده بودم.

+ تاريخ پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 0:12 نويسنده فاطمه. الف |

 آن که چکش به دست دارد

همه را به شکل میخ می بیند...

+ تاريخ سه شنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 13:5 نويسنده فاطمه. الف |

دیدن این لینک زیبا را از دست ندهید...


http://htwins.net/scale2/?bordercolor=white


+ تاريخ سه شنبه نهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 22:24 نويسنده فاطمه. الف |

یک سری مفاهیم زیبا را از قبل می دانستم، در موردشان خوانده و شنیده بودم اما نمی دانم یا باور من به آنها کم بود یا آنها به حد کافی برای ذهنم قانع کننده و موجه نبودند، این است که یک گوشه آن مثل یک سری مجسمه زیبا جا خوش کرده بودند. حالا مثل اشیاء کهنه یک انباری که یک دفعه ارزش میلیاردی پیدا می کنند و جزو عتیقه ها می شوند من به مفاهیمی برخورده ام که از طریق آنها توانسته ام به آن مجسمه ها جان بخشی کنم. یکی از آن مجسمه ها در مورد قانون جذب بود. یکی در مورد تفکر مثبت یکی در مورد تصویر سازی ذهنی...

حالا یک باغچه درست کرده ام در مورد نکاتی که تازه یاد گرفته ام، باید به آن برسم. رسیدن به آنها یعنی یک جور مراقبه یک جور رژیم گرفتن ذهنی... این که مواظب باشم عادات ناکارآمد قبلی ام مثل شته روی آنها ننشیند...

 هرچه اطلاعاتم در مورد سیستم دنیا زیاد می شود، تازه می فهمم که چگونه  بخش های مختلف زندگی که الان دارم، را به دست خودم ساخته ام. متوجه قدرتی می شوم که کمترین استفاده را از آن کرده ام . مثل اینکه شما یک تکنولوژی پیشرفته در خانه داشته باشید و فقط یک استفاده جزئی از آن بکنید و به خودتان زحمت ندهید که نگاهی به دفترچه راهنمای آن بیندازید!

یکی از این مواردی که یاد گرفته ام اینه: تلاش آگاهانه برای خارج شدن از سیکل واکنش خودکار در برابر اتفاقات. به طور ساده یعنی ما عادت کرده ایم در برابر اتفاقات خوب خوشحال باشیم و در برابر احساسات ناخوشاید از خود ناراحتی نشان بدهیم. در این فرایند ما با علم به یک سری نکات یاد می گیرم که احساس خوب را در خود تثبیت کنیم. مثلا از جمله این نکات این است که بدانیم احساسات ما بسیار مهم هستند آنها با تاثیر خود در هاله ما- حوزه مغناطیسی که ما را احاطه کرده-  مثل چراغ سبزی  عمل می کنند که قادر است موارد مشابه خود را به زندگی ما بکشاند.

حالا احساسات چه طوری این کار را انجام می دهند؟ با شدت فرکانسی که از خود نشان می دهند. ما وقتی ناراحتیم فرکانس ما پایین است به همین خاطر آدمها و وقایعی با فرکانس پایین را به زندگی خود دعوت می کنیم. شاید معنی این که می گویند بد، بد را می آورد همین باشد. مثل اینکه شما خواسته باشید در کتابخانه شخصی تان کتابهای هم قد را کنار هم بچینید... دانستن این اصل که از نظر قوانین علمی ثابت شده به ما کمک می کند که حتی اگر در موقعیتی بغرنج گیر کردیم - که البته با رعایت این قانون دفعات آن به حداقل می رسد- آن را به نفع خود تمام کنیم.

این طرز تلقی از شرایط به نوبه خود، دید ما را به شرایط و آدمها هم تغییر می دهد، زیبایی ها را می بینیم و زیبائیها به زندگیمان سرازیر می کنیم.

و یا با دانستن اینکه چگونه کائنات خوراک رویدادهای زندگی ما را از خود ما می گیرد و مراقبه به داشتن احساسات خوب، به طور فعالی در روند خلق زندگی خود قرار می گیریم. این مطالب را در وبلاگ جادوگر با تفصیل می توانید ببینید به ویژه چند پست آخر آن و همین طور کتاب قدرت از راندا برن..

یک مثال زیبا هم یادم آمد  که مي‌گه احساسات بد رو مثل اسبهاي وحشي مجسم كن. اصطبلي پر از اسب‌هايي با حال و هواي بد وجود داره. اگه من الان احساس سرخوردگي دارم روي اسب سرخوردگي سوار شدم. به خودم مي گم:اگر مي‌تونم سوار اين اسب وحشي بشم مي‌تونم ازش پياده هم بشم. اسب عصباني، دلخور، ملامت‌گر، عبوس، بدخلق ، اخمو و تند خو و... اسب‌هاي اين اصطبل حال و هواي بد هستند.

+ تاريخ دوشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۱ساعت 19:5 نويسنده فاطمه. الف |

کتاب بسیار زیبای راه هنرمند از جولیا کامرون را به طور کامل خواندم. دلم نیامد به کتابخانه برگردانم... دوست دارم همچنان برخی قسمت های آن را مزه مزه کنم... به همین خاطر قصد کردم  یک باره دیگر آن را مرور کنم و برخی قسمت هایش را بیایم اینجا و تایپ کنم.... اما قبل از پرداختن به بخش هایی از این کتاب دوست دارم در مورد حس زیبای دیروزم بنویسم: شاید کسی خودش خیلی  حواسش به تغییراتی که می کند نباشد چه ظاهری و چه از نظر شخصیتی ولی تغییرات پیرامون خود را براحتی بفهمد مثلا حتی  گلی که دایم در خانه بی توجه از کنارش رد می شود. اما من این گونه نیستم. من تغییرات خودم را می فهمم، از عکس العملم در برابر موقعیت ها و آدمها بویژه از نوع تکراری آن. اینکه چگونه فکرم به سراغ تجربیاتم می رود و آنها را از نظر می گذراند و بعد تصمیم می گیرد. این تاخیر را دوست دارم... من خوشحالم که بزرگ می شوم و سنم بالا می رود. شاید برای یک زن این گفته عین شعار باشد اما در مورد من صادق نیست چون از زیبایی های زندگی، رضایت را خیلی بیشتر از هر چیزی دوست دارم و ترجیح می دهم... من عاشق آن برقی هستم در چشمان افراد راضی از زندگی، کسانی که از زندگی لذت می برند و به آن احترام می گذارند و زندگی به رسم سخاوت، یک زیبایی نامیرا به آنها هدیه می دهد. آنها مخازن پر از انرژی و طراوت زندگی اند.

 حال برسم به قسمت هایی از این کتاب:

... خلاقیتتان مثل خونتان است. همانطور که خون تان واقعیت مسلم جسمتان است و خودتان آن را به وجود نیاورده اید خلاقیت نیز واقعیت مسلم وجود معنوی شماست و چیزی نیست که باید آن را خلق کنید.

... اگر کائنات را دریای پهناور الکتریسته‌یی بینگارید که در آن غوطه ورید و از آن به وجود آمده اید، گشودن به روی خلاقیتتان موجب می شود به جای دست و پا زدن در دریا، موجی باشید که کنش و آگاهی و همکاری کاملتر و بیشتری دارد.

... به هنگام کار با ابزار این کتاب- وقتی وظایف هفتگی را به انجام می‌رسانید – تغییراتی بسیار به وقوع می پیوندند. عمده ترین این تغییرات، پیش آوردن رویدادهای همزمان است: ما تغییر می کنیم و کائنات نیز این تغییر را فزونی می‌بخشد و می گسترد- به دریا بزن تا نجات غریق از راه برسد

...هم به عنوان هنرمند و هم به عنوان معلم، این تجربه را داشته ام که وقتی به پا می خیزیم و از روی ایمان به آفرینش دست می زنیم، کائنات قادر به پیشرفت می‌شود. شاید بتوان آن را به شیوه آبیاری مزرعه تشبیه کرد. وقتی موانع را از سر راه بر می داریم، جریان آب سرازیر می‌شود.

باید مدعی رویدادهای زندگیتان باشید، تا خودتان را از آن خویش سازید.۱

۱- آن-ویلسون ساچف

 

+ تاريخ جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۱ساعت 19:24 نويسنده فاطمه. الف |

وقتی شرایطی پیش می آید که بخواهید بین دو نفر داوری کنید، خیلی حرفهای طرفین را مبنا قرار ندهید و بخواهید بر اساس آن اقدامی کنید، چون گاهی افراد با هم یک خرده حساب هایی دارند و یک توافق نگفته بینشان است که این ها را حین تعریف قضایا به شما نمی گویند و این وسط شما فیلم می شوید...

+ تاريخ جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۱ساعت 14:32 نويسنده فاطمه. الف |

دیروز رفتیم انقلاب و من پس از مدتها، برای اتو آب مقطر خریدم. یک آب مقطر چهار لیتری شد ۲۵۰۰ تومان. اگر از مغازه ها پرس و جو می کردم احتمالا ارزان ترش هم بود. قبل از اینکه وقت بگذارم و اینجا بیایم حداقل از سه دندان پزشکی نزدیک خانه مان سراغ گرفته بودم ولی آنها انگار که بخواهند آب طلا بدهند، گفته بودند نداریم... البته من مطمئن بودم چون منشی ها زن بودند اگر مک آرتور می رفت حتما به او می دادند و یا اگر خود من به جای برخورد با منشی ها، مثلا با دکتر مرد برخورد داشتم باز احتمال اینکه جواب مثبت بگیرم زیاد بود. البته مک آرتور نظر دیگری داشت او می گفت این روزها مردم به کسی احیانا کمک می کنند که پیش تر متقاعد شده باشند حتما یک نفعی برای آنها دارد، پیش خودشان حتی شده به غلط به نتیجه رسیده باشند که این وسط چیزی هم گیر خودشان می آید...

 البته این اول صبحی من نمی خواهم باز فرکانس ذهنم را با منفی سرایی پایین بیاورم ولی انگار گاهی لازم می شود برای رفتن به آن ور پل، این ور پل را هم خوب وارسی کرد، من باید بپذیرم که مگر چند نفر هستند که در تجربیاتشان دقیق شده و یا با مطالعه به این نتیجه رسیده اند که کارهایشان صرف نظر از بار ازشی آن به خودشان بر می گردد؟ یا بین این افراد چند نفر هستند که علاقه دارند به  تحلیل چیزهای نادیدنی و احیانا امتداد کارهایی که می کنند؟ چون اکثر ما معمولا در قبال کارهایی که می کنیم دنبال تضمین هستیم تضمین از نوعی که دیدنی باشد، مثلا یک گام کوچک ما شاید خیلی به حال  یک آدم معمولی اثر گذار باشد ولی همه ترجیح می دهند به یک آدم پولدار خوش خدمتی کنند...

این روحیه شاید در خود من هم هر چند با درصد پایین وجود داشته باشد، اما توی فکرم چیزهای زیبا می گذرد، من به ابعاد مختلف کمک فکر میکنم که لزوما مادی نیست و .....

+ تاريخ پنجشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۱ساعت 11:33 نويسنده فاطمه. الف |

این من, گاهی نگران...

امروز عصر هرچند ذهنم را مسئله ای درگیر کرده بود و فرکانسم به شدت پایین بود با اینحال این رعد و برق های نابهنگام بهاری مرا واقعا خلع سلاح کرد...

هر چه من می خواستم چیزی بگویم هی باران می پرید وسط حرفم.... مثل یک کودک شاد و خوشحال که به دست و پایت بپیچد.. آنقدر بلند بلند و دانه دانه ریخت پایین که من دیگر ساکت شدم و زیبا دیدم که ناراحتی ام را فراموش کنم....

با مک آرتور زدیم بیرون، باران سیل آسا می آمد و

هنوز که من این وقت شب بیدار هستم باز صدایش را می شنوم...

و توی این فکرم که چقدر خوب می شود اگر من این فکر زیبا را در خودم به عادت تبدیل کنم: این که در مورد موقعیت ها، مسائل و پیشامدها همیشه به نیمه پر لیوان نگاه کنم....

مي زند باران به شيشه
مثل انگشت فرشته
قطره قطره.....رشته رشته
خاطراتم همچو باران
درگذار از كوهساران
حاصل اين بذر كشته
عشق حق بر دل سرشته
اي دريغ از عمر رفته
سوز و سوداي گذشته
مي زند باران به شيشه
مثل انگشت فرشته
قطره قطره
رشته رشته.................۱

۱- متاسفانه نمی دانم شعر از کیست. این شعر زیبا...

 

+ تاريخ چهارشنبه سوم خرداد ۱۳۹۱ساعت 1:20 نويسنده فاطمه. الف |

تنها چیزی که اندکی دیروز مرا سر وجد آورد در وزارت خانه بهداشت، صدای کودکان مادران شاغل آنجا بود که وقتی از هوای راکد سالن کندم و بیرون محوطه آمدم به گوشم رسید. تعدادی پزشک که از نتیجه آزمون دستیاری تخصصی ناراضی بودند، به قصد اعتراض از صبح اول وقت آنجا آمده بودند. من دوستی را همراهی می کردم و آنجا در جریان روند کار قرار گرفتم:

سال پیش پاسخنامه ها را روی سایت گذاشته بودند ولی امسال نه، همین خود ایجاد شبه می کرد، برگه اعتراض ها را از دکترها گرفتند و بعد در آخر وقت اداری اعلام کردند که ....

همان داستانها و اصطلاحات رایج اداری... خلاصه قرائن تایید می کرد که بله تقلب صورت گرفته است. داشتم فکر می کردم این وسط جدا از بحث دلسردی دانش آموختگان و این قضایا، چقدر حفظ اعتبار یک وزارت خانه برایش بی اهمیت شده است....

خلاصه دیروز در نهایت با دیدن پزشک های مستاصلی که انگار زیادی درس خواندن چیزی برایشان باقی نگذاشته بود و کلا نوع برخوردهایشان به اضافه چیزهایی که در وبلاگ این قشر می خوانم کم کم قانع شدم که بپذیرم: بر عکس سابق که دکترها کلا یک وجهه خاصی داشتند چه به لحاظ فهم چه به لحاظ کلاس و ...، دکترهای الان به ندرت این مشخصه ها را دارند و شاید به همین خاطر است که وقتی آنها را با عنوان خانم دکتر یا آقای دکتر مورد خطاب قرار می دهی، اینقدر ذوق می کنند....

۱- بخشی از ترانه High Hopes از دیوید گیلمور، گروه پینک فلوید.

+ تاريخ سه شنبه دوم خرداد ۱۳۹۱ساعت 1:31 نويسنده فاطمه. الف |

رفتم پشت بام، چیزی برای مک آرتور آبی ببرم که داشت کولر را راه می انداخت. گرچه مردها  - حتی اگر بلد نباشند کولر راه بیندازند - و زنها -  حتی اگر بلد نباشند شیرینی درست کنند - دوست داشتنی هستند اما بلد بودن این کارها یک لطف دیگریست...رفتم پشت بام و از اینکه برعکس سالیان پیش یادم رفته بود از این امکان استفاده کنم از خودم تعجب کردم. فوق العاده بود. دیدن کوههایی که مثل کوههای نقاشی ها یا شاید هم برعکس، برف نوکشان نشسته بود و با جذبه یک معشوق تو را به سمت خود فرا می خواند...

آفتاب در حال غروب بود و رنگ آسمان چیزی در مایه های رنگ تخم مرغی بود که زرده آن قاطی سفیده اش شده باشد و پرندگانی که در  دل آن با سرعت در حال تردد بودند مرا یاد آدمهای بی برنامه ای می انداخت که در پایان روز، خسته در صف یک نانوایی شلوغ هستند و یا تازه یادشان افتاده مثلا ماست ندارند و  ....

علی رغم اینکه با اکراه از پشت کامپیوتر بلند شده بودم ولی دوست داشتم آن بالا بمانم. هوا فوق العاده بود. من اگر معمار بودم به جبران نبود حیاط، پشت بام ها را با وجود کولرها و دیش های زیادش، یک جوری طراحی می کردم که مثلا توی آن آلاچیق باشد، با آب نماهای زیبا.....

خلاصه آن بالا یک شهودی به من دست داد که احساس کردم یه پا سهراب سپهری هستم. البته این حس خیلی هم بیراه نبود چون من جائی خوانده ام که سپیده دم و هنگام غروب یعنی وقت اذان، تراکم انرژی در جو زمین به بیشترین میزان خود می رسد و بهترین موقع برای دعا کردن است.

+ تاريخ دوشنبه یکم خرداد ۱۳۹۱ساعت 20:53 نويسنده فاطمه. الف |