|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
عادت ها و بهتر است بگویم آرزوهای قلبی من، مثل یک باغ تازه تشکیل شده، رسیدگی می خواهند. اما انگار رازی در این میان وجود دارد و آن این است که باید هر کار کردنی است از مسیر فعالیتهای روزمره ام بگذرد و اینطور نیست که بتوانم بی خیال کارهایی که یک زمانی آنها را به اختیار یا از سر شرایط انتخابشان کرده ام، بشوم ... از متنی که باید ترجمه شود گرفته تا تمیز کردن خانه، غذا پختن، ظرف شستن و مدیریت روابطم با بقیه و نزدیکانم و کلا کارهایی از این قبیل.
اوایل این قضیه مرا رنج می داد چون من یک جیب پر پول می خواستم یک ماشین جیپ - ماشین مورد علاقه من و ماشین مورد مسخره آرتور
- که بروم سفر و جاها و آدمهای مختلف را ببینم، مطالعه کنم، خلاصه یک امکاناتی برایم خلق شود که شرایطی را برای من فراهم آورند که من فقط بخوانم، ببینم، تحقیق کنم و کلا پول دار باشم و طرحهایی را پیاده کنم برای زیبا تر کردن دنیا. ( مثلا یکی از این طرح ها، تشکیل یک مراکزی برای زن ها و دخترها بود تا فارغ از مسئله مقایسه خودشان با مردها، در مورد توانمندی های خودشان کار کنند. یک وقت هایی دور هم جمع شوند، تفریح کنند، در مورد مسائلشان از یک دیگر همفکری بگیرند و از تخصص های هم بهره مند شوند و شروع کنند به بازبینی خودشان ... چون من اعتقاد دارم، زنها ابزارهای زیادی برای زیبا کردن زندگی یا مخدوش کردن آن در اختیار دارند...)
بله اوایل این قضیه مرا رنج می داد . این عبور کردن از کارهای روزمره و وظایفم و سریع دوست داشتم ایده های نویی را که یاد گرفته ام را پیاده کنم اما حالا اندک اندک در روند خودشناسی ام متوجه می شوم که بزرگترین تغییرات هم اگر یک شبه در زندگی من بیفتند اگر آن تغییر اصل کاری که باید در فکر و ذهنم رخ دهد، اتفاق نیفتد، دیر یا زود دوباره آن شرایط هم برایم تکراری و روزمره می شوند. از جمله آن تغییرات اصل کاری، توجه و درک زیبایی ها و امکانات شرایط موجود است، مثلا این که هر روز که صبح بیدار می شوم و تنم را در رختخواب تکان می دهم از این که دردی در بدنم احساس نمی کنم احساس شادمانی کنم و چشمم که به همسرم می افتد از اینکه کسی را در کنار خودم دارم که مرا دوست دارد، خوشحال باشم. ....
و کلا متوجه شدم هر چیزی که در زندگی فعلی ما است ما باید تکلیفشان را روشن کنیم چه اینکه آن را کنار بگذاریم و چه با طرز برخوردی جدید به آن نزدیک شویم و این اوج مسئولیت پذیری یک نفر است که خواه نا خواه به تدریج در وجود او ظرفیت بیشتری برای لذت بردن از زندگی ایجاد می کند. ............و نمی دانم این جمله از کیست که می گوید: خوشبختی یعنی رضایت از وضعیت موجود.
پی نوشت: عنوان پست، از متن روح زیبا و متمول
سهراب سپهری
است...
دوستان
روز خود را با این مطلب فوق العاده از وبلاگ جادوگر شروع کنید که من واقعا حیف دیدم صرفا احساسات و استنباط های خودم را راجب آن بنویسم:
درست وقتی که شما تصمیم به گرفتن رژیم می گیرد یک کیک بزرگ جلوی شما سبز می شه..
درست وقتی که می خواهید سروقت به قراری برسید ماشین گیرتان نمی یاد
درست وقتی مثل من تصمیم می گیرید بسیار خویشتن دار باشید وجودتون مثل یک انگشت دانه می شه که به راحتی سر می ره.... ![]()
برخی از روانشناسان عقیده دارند همزمانی این قضایا به خاطر اینه که اراده ما امتحان بشه و ما سر تصمیمان آزموده شویم... اما به نظر من آدم وقتی اینطوری میشه لااقل من، دیگه به این چیزها فکر نمی کنه......
بگذریم امروز یک موقعیتی پیش آمد که من از مدیریت خودم در مورد آن ناراضی بودم. .. چون اتفاقی بود که برای چندمین بار برای من پیش می آمد .... نهایتا من بعد از چند ساعت حس بد به نتیجه رسیدم کاش همانطور که آدم باشگاه می رود و در طول زمان با ارائه تمرینات مربی مثلا دمبل های مختلف را کار میکند تا برسد به ظرفیت بالاتر ...یک جایی هم بود که در آن می رفت و ظرفیت روانی خودش را زیاد میکرد. البته بعضی ها عقیده دارند زندگی خودش به روش خودش، درسهای لازم را به یک فرد می دهد... من دوست دارم اضافه کنم البته به کسی که درس بگیرد و الا بعضی ها مقاومت از خودشان نشان می دهند به محض کوچکترین فشار از هم می پاشند یا در مود افسردگی می روند.. کما اینکه من خیلی ها را دیدم که بزرگترها گفته اند این مثلا درسش تمام شود خوب می شود یا ازدواج کند خوب می شود یا سربازی برود خوب می شود یا بچه دار شود خوب می شود و یا هایی از این قبیل که در نهایت هم اتفاقی به آن صورت نیفتاده...
خلاصه من امروز احساس کردم نیاز به یک دوره فوق العاده دارم.یعنی با جدیت کارم را بگذارم روی این قضیه که دنیای فکری ام را آنقدر بزرگ کنم که هر مسئله و هر اتفاقی که برایم رخ داد در برابر این دنیا آنقدر بزرگ نباشد که جلوی دید مرا بگیرد....و به من احساس ناتوانی و عجز دست بدهد. خودم فکر میکنم ارتباطات زیاد روی این قضیه تاثیر زیادی دارد. آدمها بیشترین موقعیت را برای مواجهه با خود ایجاد میکنند. وقتی پای صحبت هایشان می نشینی موقعیت خودت را بهتر و شفاف تر می بینی امتیازات و امکاناتت بهتر جلوی چشمات میاد و همین طور جاهایی که کم می یاری مثلا همین هفته پیش من جایی دعوت داشتم که چند نفر از بچه های بهزیستی آنجا بودند و گفتن نداشت که چقدر شرایطشان خاص بود....
همین جا من از مک آرتور عزیز ![]()
هم عذر می خواهم که با اینکه بی نصیب از این تلخی های من نمی ماند، اما همیشه با راهنمایی ها و صحبتهایش خیلی مرا در درک خودم کمک می کند.
این جمله را قبلا در مورد انجام تمرینات معنوی شنیده بودم: روند تاثیر انجام تمرینات معنوی مثل هضم غذا می مونه ما نمی بینیمش ولی اون کار خودش رو میکنه... مثلا ما نمی دونیم چه جوری از مری و... عبور می کنه و چه میزان اسید معده ترشح می شه ....خلاصه با اینکه ما نمی بینیم اما طی روندی زیبا غذای خورده شده، جذب بدن میشه..
حالا من هروقت در مورد تمرین چیزهای خوبی که یاد گرفته ام هم عقب بمونم سریع سعی میکنم روز بعدش جبران کنم، چون به این روند ایمان دارم....
این مقدمه را گفتم تا برسم به این نکته که: با اینکه چند روزی به خاطر بیماری نشد، یک سری از کارهایم را با تمرکز انجام دهم یا تمریناتم را ادامه دهم اما جالب بود که ایده ای به ذهنم خطور کرد که احساس می کنم اگر آن را همواره به یاد داشته باشم، در خلق شرایط و روابط ایده الم خیلی کمک حالم خواهد بود. آن ایده این بود:
تصور کنید خویشتن داری یک جور کلاس بود و افراد با همان سخت گیری در مورد لباس شان و دیگر امور اجتماعی روی این ویژگی تاکید داشتند و این قضیه به صورت هنجار در می آمد در آنصورت چقدر روابط - از خانواگی گرفته تا اجتماعی - محترمانه بود و افراد به خاطر احترام زیادی که به خود قائل بودند به کلام و رفتارشان دقت داشتند و طبیعی بود که چنین طرز فکری، برخورد احترام آمیز حتی اگر نگوییم همه بلکه بیشتر افراد را نسبت به آنها در پی داشت.... من خودم در اکثر مواقع شاهد بودم که بیشتر آدمها زمانی دست به یک سری رفتارها می زنند که پیش روی خود راه همواری را می بینند که طرف مقابل خود با رفتار خود ایجاد کرده مثلا با یک شوخی نامناسب یا پرسیدن یک سوال شخصی، یا رعایت نکردن شرایط طرف مقابل، یا راحت فحش دادن و توهین کردن و کلا ادبیات کلامی نازیبا.....البته اینکه آدم اینقدر به رفتارش مراقبه داشته باشد سخت است اینکه مثلا بداند کی و کجا زمان مناسب مطرح کردن موضوعی است ......یا سقف توقعاتش از بقیه چقدر باید باشدو کلا اینکه مثل مواظبت از کودکی، مراقب ناخوداگاه، غریزه یا هر حس بی اراده در روابط بودن و سنجیده و آگاهانه رفتار کردن کار آسانی نیست اما به نظر من اگر قرار باشد، متمدن بودن را تعریف کنند شاید این موضوع یکی از مولفه های اصلی آن باشد.
پی نوشت۱: عنوان پست از فرمایشات امام سجاد
(ع) است.
پی نوشت ۲: پس از نگارش این پست، به این مطلب بسیار زیبا و جامع برخوردم که مطالعه آن خالی از لطف نیست....
ابری نیست.
بادی نیست.
می نشینم لب حوض: گردش ماهی ها٬ روشنی٬ من٬ گل٬ آب
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان می چیند. نان و ریحان و پنیر٬ آسمانی بی ابر٬ اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط. نور در کاسه مس چه نوازشها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند٬ صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هرچیز. روزنی دارد دیوار زمان٬ که از آن٬ چهره من پیداست.
چیزهایی هست٬ که نمی دانم. می دانم٬ سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج٬ من پر از بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت٬ من پر از فانوسم. من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه٬ از پل٬ از رود٬ از موج. پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
پی نوشت: به خاطر عنوان پست قبلی که ناخودآگاه به ذهنم آمد، زیبا دیدم خود شعر را که از سهراب سپهری
است و برایم الهام بخش بود را اینجا بیاورم ... اشعاری که یک زمانی شاید فهم من اززیبایی آن فقط تا آستانه واژگان آن پیش می رفت......
آدمها در ذهن من مثل سیل انبوهی از مورچه های ریز، در آمد و شد هستند گاهی فکر میکنم نکند اصلا ذهنم به یک لانه زیرزمینی تبدیل شده.... این آدم ها به ترتیب از افراد خانواده شروع می شوند بعد به فامیل های درجه یک، دو، سه و به آشنایان و دوستان و در نهایت به غریبه ها می رسند...
در بستر بیماری که اجالتا به خودم از بابت برخی افکار مربوط به پیشرفت مرخصی داده بودم، داشتم به این نکته فکر میکردم که من در مقاطع مختلف برخوردهای خاصی با این لانه مورچه ها داشته ام از سرازیر کردن عسل در آن گرفته تا گرفتن آب و ... البته آب گرفتن تنها زمانی بوده که احساس می کرده ام کاری دیگر از دستم بر نمی آید یا کلا چشمانم از این همه احساس مسئولیت سیاهی می رفته است، اگرنه این لشکر عظیم همواره در ذهن من و در برنامه ها و اهداف من لحاظ می شده اند...... در همین احوالات من، دیشب مک آرتور
حرفهای زیبایی می زد، شاید برای خودش اتفاقی بود اما برای من این طور نبود چون با حرفهایش در ذهنم چراغهایی روشن می شد که به روشنایی آنها نیاز داشتم:
" حس خوبی دارم... در همین لحظه که من و تو اینجا هستیم حتی اگر کاری از دست ما بر نیاید، آدمهای زیادی هستند که در گوشه و کنار جهان در آزمایشگاه ها و در اتاق های فکر خود در حال خلق زیبایی و... هستند.... صاحبان ایده های اثر گذار جهان، کسانی که ذهن آزاد و رهایی دارند و آن را با مسائل لاینحل سنگین و عقیم نساخته اند.....تلفن همراه...کامپیوتر .... پشت همه این نوآوری ها این طرز فکر زیبا بوده که به زیباتر ساختن جهان کمک بشه....برای این افراد زمان به مفهوم ما در شتاب نیست و اگر تو به خلق زیبایی فکر کنی بی نهایت زمان پیش روی توست.... چون اساس جهان بر زیبایی است و زیبایی قطعا با خود پول هم به همراه دارد....."
بعد که حرفهایش تمام شد داشتم فکر می کردم چه نقشه راه زیبایی دستم هست... فکر می کردم اصلا دیگران چطور شده سر و کله شان در ذهن من پیدا شده .... آنهم این شکلی ....به دنبال چه طرز فکری ... رسیدن به این سوال گام بزرگی برای من بود چون مطمئن بودم مثلا کاشف پنی سلین هم ممکن بوده مثل من نیت خدمت به مردم را داشته اما به قول شاعر این کجا و آن کجا ...در آن لحظه تشبیه مورچه ها را کنار گذاشتم ...و تصمیم گرفتم به دیگران از جایگاهی نگاه کنم که در معرض زیبایی های شان قرار بگیرم مثل زیبایی با عظمت درختان یک جنگل یا مهاجرت باشکوه پرستوها در آسمان
در آن لحظه احساس می کردم، بالونی هستم که کم کم اگر همین طور کیسه های شنی را که آن را سنگین کرده اند قیچی کند دور نخواهد بود که شاهد پرواز خود در آسمان باشد....
فکر می کنم این چرخه کم کم دارد از من خداحافظی میکند:![]()
غرغره آب نمک- شیر - شلغم - سوپ - آش- مرکبات- دکتر عمومی . غرغره آب نمک- شیر- شلغم .آش- دکتر عمومی...
البته یک سری نتیجه گیری های به درد بخورد هم داشتم که شاید از ثمرات این دوره بود....
![]()
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه است این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
مولانا
پی نوشت: خیلی مطالب توی ذهنم بود که به ملاحظاتی نشد اینجا بیاورم از جمله یک جور سخت گیری شاید، که ممکن است هم ریشه در نقاط قوت من داشته باشد هم نقاط ضعفم، از طرفی دوست دارم این وبلاگ همیشه آپدیت بشود.... با این وجود امشب توی این فکرها بودم که مثل حسی از الهام این شعر بی نظیر مولانا در ذهم آمد که خیلی حس خوبی به من داد.........
قدرت خارق العاده تلقين
می گويند شخصی سر کلاس رياضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بيدار شد، باعجله دو مسأله را که روی تخته سياه نوشته بود يادداشت کرد و بخيال اينکه استاد آنها را بعنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام يکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد، زيرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غير قابل حل رياضی داده بود.
اگر اين دانشجو اين موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقين نکرده بود که مسأله غير قابل حل است ، بلکه برعکس فکر می کرد بايد حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله يافت.
برای آنکس که ایمان دارد ناممکن وجود ندارد.
چند نمونه فراموش نشدني باعث تغيير نگرش پزشكان و روانشناسان شد.
يك زنداني كه قصد فرار داشت بطور مخفيانه خود را در يكي از اتاقكهاي قطار جا داده بود .و بعد از حركت فهميده بود كه در يخچال قطار قرار دارد. زنداني مطمئن بود كه در طي چندين ساعتي كه در يخچال قرار دارد منجمد خواهد شد و دقيقاً اينطور هم شد. بعد از رسيدن به مقصد مشاهده شد كه زنداني يخ زده در حالي كه يخچال قطار خاموش بوده است اين نشان مي دهد كه شخص زنداني به خود تلقين كرده كه منجمد خواهد شد و اين تلقين براي او حكم يك تصوير ذهني مطابق با افكار او داشته و همين باعث شده كه سلولهاي بدن وي واقعاً سرما را حس كرده و كم كم منجمد شود.
نمونه ديگر آزمايشي بود كه به پيشنهاد يكي از روانشناسان بر روي دو تن از مجرمين محكوم به اعدام انجام شد. آزمايش به اين صورت بود كه مجرم اول را با چشماني بسته در حضور مجرم دوم با بريدن شاهرگ دستش او را به مجازات رساندند. در اين هنگام نفر دوم با چشمان خود شاهد مرگ او بر اثر خونريزي شديد بود. سپس چشمان نفر دوم را نيز بستند و اين بار شاهرگ دست وي را فقط با تيغه اي خط كشيدند و در اين حين كيسه آب گرم نيز بالاي دست وي شروع به ريختن مي كرد اين در حالي بود كه دست او به هيچ وجه زخمي نشده بود. اما شاهدان يعني پزشكان و روانشناسان با كمال ناباوري ديدند كه مجرم دوم نيز پس از چند دقيقه جان خود را از دست داد چراكه او مطمئن بود كه شاهرگ دستش به مانند نفر اول بريده شده و خونريزي مي كند. ريخته شدن خون را نيز بر روي دست خود حس مي كرده است. در واقع تصوير ذهني او چنين بوده كه تا چند لحظه ديگر به مانند نفر اول هلاك مي شود و همين طور هم شد. اين نشان مي دهد كه دستگاه عصبي ما با توجه به آنچه فكر مي كنيم يا خيال مي كنيم كه حقيقت دارد واكنش نشان مي دهد.
دستگاه عصبي ما تجربه خيالي را از تجربه واقعي تميز نمي دهد.
در هر دو مورد با توجه به اطلاعاتي كه از ناحيه مغز در اختيار او قرار مي گيرد واكنش نشان مي دهد.
اين يكي از قوانين اوليه و اصولي ذهن است.
در واقع اينطوري ساخته شده ايم.
لحظه به لحظه مواظب گفته ها، فکرها و حرفای دلمون باشیم
مواظب باشیم که به خودمون چی می گیم
هیچ وقت نگیم که چرا زندگی من اینجوریه
چون همش دست خودمونه و این ما هستیم که زندگی خودمون رو به ویرانه و کلبه ای خرابه
یا به قصری باشکوه و شاهکاری بی نظیر تبدیل می کنیم..
پی نوشت: این متن از ایمیل یکی از دوستان است.
من این دوره زندگی ام را بیشتر دوست دارم چون دوره ای است که در آن احساس تسلط بیشتری به زندگی می کنم. نه اینکه به تمام رمز و رازهای زندگی آگاه شده باشم و
نه اینکه از عکس العمل هایم در برابر تمامی اتفاقات این دوره کاملا راضی باشم نه
فقط این حس خوب به این دلیل است که نقش خودم در زندگی ام برایم واضح تر شده و تعیین کنندگی بالای آن برایم ثابت شده است....... هر کس در دوره ای، کسانی کنارش هستند که ممکن است تمرکز زیاد به تاثیر نقش آنها کم کم آدم را دچار اشتباه کند و احساس کند اگر آنها نبودند یا طور دیگری رفتار می کردند حتما خیلی فرقش بود..... اما به من ثابت شده اینطور نیست... چون طرز فکر درست و خلاق این قدرت را دارد که از هر چیزی به نفع خودش استفاده کند...
در همین رابطه یکی از سرگرمی های دائمی من تحلیل رفتارهای خودم است و واقعا از نتیجه آن راضی هستم. هرچه بیشتر الگوی حاکم بر فکر و رفتارم را کشف میکنم مثل یک قطعه پازل تکمیل شده تازه می فهمم ای بابا فلان مسئله مثلا کاری که ذهن مرا مشغول کرده بوده در اصل یک مسئله عرضی بوده و مشکل مادر جای دیگری است و اگر حواسم باشد که مثلا فلان فکر ناکارآمدم را باز تولید نکنم دیگر تجربه تکراری آن را هم نخواهم داشت.
اگر بخواهم از نظر احساسی این قضیه را تحلیل کنم چیزی در مایه های تجربه رابینسون کروزوئه است. که اول به او حس وحشت دست می دهد در یک سرزمین ناشناخته ... اما بعد شروع میکند به کشف و فهم دنیای جدید پیش رویش......
مثلا چیزهای وحشتناکی که من فهمیده ام در ابتدای ورود به جزیره وجودم:
بعضی از ویژگی های من خیلی جلوتر از سنم هستن و بعضی ها انگار در همان دوران نوجوانی و کودکی تثبیت شده اند...
مثلا به خاطر لوس بودن در برخی از شرایط دست دست میکنم تا همه یک جوری دستشان بند شود و حتما به من کمک کنند... مدیریت بحران من به عنوان یک خانوم مثلا اهل مطالعه زیاد خوب نیست. لوس بودن از نظر من شاید در مقاطع کودکی زیاد مسئله ساز نشود اما در دوران بزرگسالی چون باعث می شود آدم با توقعات دنیای ساختگی ذهنش با دنیای واقعی روبرو شود، سرخورده و بهانه گیر می شود و هی در جا می زند. یک آدم لوس مثل یک کودک ناز پرورده در شرایط جدید که گاها ممکن است سخت باشد به جای اینکه ذهنش راه حل ارائه دهد منتظر است تا اطرافیانش وارد عمل شوند و اصلا دوست داشتن خود را اینطوری به اثبات برسانند... و چون یک پای دیگران به این قضیه باز میشود خوب یک چرخه تولید می شود که در آن آدم لوس از بقیه انرژی بگیرد بقیه هم هی از او انرژی بگیرند البته اکثرا با کوتاهی هایی که میکنند....
در این خصوص یک داستان قدیمی به یادم آمد که بی ارتباط به موضوع نیست.. یک بار یه نفر می بینه یه کرم ابریشمی در حال شکافتن پیله خودشه تا بیرون بیاد به زعم خودش می ره کمکش کنه. کرم رو از پیلش در میاره اما کرم ابریشمی که اینطوری از پیلش می یاد بیرون می گن زیاد عمر نمی کنه. چون زمانی را که او برای شکافتن پیله اش سپری می کنه باعث ترشح یک سری از مواد در بدنش می شه که بعدها اونو در شرایط زندگی بیرون از پیله مصون و مقاوم می کنه... حالا فکر میکنم دلسوزی های زیاد اطرافیان من و کمک های بی دریغشان که مطمئنا از سر عشق بوده یه چنین وضعی برایم ایجاد کرده و باید روی یک سری ویژگی هایم کار کنم. از این موضوع ناراحت نیستم چون که تمام اتفاقات زندگی من گویای فرصت عظیمی است که سخاوتمندانه پیش روی من همواره قرار گرفته است......
![]()
تازه با امکانی به نام فرشته نگهبانم و فرشته های دیگر آشنا شده ام البته می شود گفت یک چیزهایی هم قبلا می دانستم اما یه گوشه ذهنم بود حالا بیشتر به آن جان بخشی کرده ام. فرشته های نگهبان ما مراقب و دوستان ما هستند ...برخی ها فرشته ها را امتداد ضمیر برتر ما میدانند...........بهر حال ما می توانیم با آنها مکاتبه کنیم و از وجود آنها برکت بگیریم....( برای اطلاعات بیشتر می توانید به وبلاگ جادوگر
مراجعه کنید)
در ادامه توی اینترنت به این مطلب جالب هم برخوردم که حیف بود اینجا نیاورم... شاید یک جور تذکری هم بود که یک وقت از فرشته های مرئی دور و برم غافل نشوم...
فرشته نگهبانی که روی پل خودکشی مراقب افراد است!!
من (بعد از دیدن گل شیفته در کلیپ جان ها و روان ها ) خطاب به مک آرتور: میشه نظرت رو در مورد این کار گلشیفته بگی.... بعد از من هم بخوای من هم نظرمو بگم..
مک آرتور
: خوب پس تو اول نظرت رو بگو
من: به نظر من پشت این کلیپ ایده جالب و پرمعنایی بوده- یک سطح بالایی از آگاهی - اما شک دارم که گل شیفته با سابقه ای که از او سراغ دارم به عنوان یکی از افراد این مجموعه، با علم به آن آگاهی ،دست به اجرای آن نقش زده باشد. (البته شاید برای بازیگر این قضیه یک امر ضروری نباشد)
با این حال من این کارش را بیشتر در اثر هیجان ناشی از فضایی که به او بخشیده اند می دانم.....
پی نوشت: من فهمیده ام که همه ما در هر لحظه از زندگی مان آن چیزی را به فکرمان می رسیده درست است انجام داده ایم، و در طول زمان هرکسی به فراخور طرز فکرش یک بازنگری هایی ممکن است داشته باشد و ... بنابراین به راحتی نمی توانیم در مورد کسی قضاوت کنیم و نظر بدهیم ...
شاید یکی از نقاط قوت فیلمهای اصغر فرهادی به نظر من این باشد که فضا و داستان فیلم های او طوری است که این حس به آدم دست می دهد که با همه شخصیت ها همدردی کند به همه حق بدهد و سعی کند که آنها و شرایطشان را درک کند. اتفاقی که در عالم واقع اگر آدم بتواند در مورد بقیه انجام بدهد خیلی از سوئ تفاهمات روابط از بین می رود یا لااقل به راحتی در مورد افراد قضاوت نمی شود... ..
بعد، از جمله خواهرم
حس شکر گزاری به من دست داد که کسانی را دارم خدا را شکر که از خوشحالی من خوشحال می شوند.
بعد رفتم دستشویی، جمله تاکیدی را که به آینه آن چسبانده ام را با صدای بلند خواندم...
برای حرمت به خویشتن خودم،
فقط امروز شاد هستم
فقط امروز صادق هستم
فقط امروز آرام هستم
فقط امروز عاشقانه همه موجودات را می پذیرم
خودم را خوب در آینه نگاه کردم و موهای سفیدم را نوازش کردم...
دست آخر مک آرتور
با خبر بارش برف حس خوبم را تکمیل کرد، فکرش را بکن درست اول بهمن، در کمال خوش قولی هوا شروع به باریدن گرفته باشد......