|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
براي من كه خواسته و ناخواسته كارها به دقيقه نود موكول مي شد. مهم بود كه بانكها، اداره پستها، پليس +10، نانوا ها ، آژانسها، داروخانه ها، دفاتر فني، پاركها، كتابخانه ها، ترشي فروشي ها، كتاب فروشيها، و.... همه شهر را تا انجا كه در توانم بود شناسايي كنم كه در مواقع لزوم به مشكل برنخورم. خواسته يا ناخواسته چشمم به دنبال يافتن اين مكانها و پاداش گرفتن از من بود. خوشحال مي شدم و تحسينش مي كردم وقتي كه آدرس بانكي غيرمهم ولي خلوت را به كسي مي داد.
به همين ترتيب وقتي بچه بودم در معيت خواهرانم جايي مي رفتم مايه مباهاتم بود كه زور بزنم چيزهايي را ببينم كه بقيه حواسشان به آنها نبوده. مثلا يافتن مو در غذاي يك مهماني. پيدا كردن توپوق و سوتي در حرفهاي يك آدم . كشف چيزهاي كه يك آدم مثلا حسابي سعي در پنهان كردنشان داشت و..... بعدا اين رفتارم مثلا پخته تر شد. كتاب خوانده بودم و.... ايندفعه در صحبت هايم افراد را در طبقه بندي هاي ذهن آشناي اطرافيانم قرار مي دادم. مثلا فلاني هم جواد اين فاميل است. يا مثلا آهنگهاي مهستي را راننده تريلر ها گوش مي دهند. يا فلاني خوب روشنفكر بازي هايش را كرده و حالا فهميده به جايي نمي رسد. زن گرفته يا شوهر كرده. يا آخر پيري بچه دار شده. يا ..وقتي فيلم مي ديدم به تفسير مي نشستم از لباسها تا حرفهايي كه بين هم رد و بدل كرده بودند. عجيب هم اين رفتار مسري بود. چون كساني هم كه با من مراوده مي كردند كم كم همينطوري اصطلاحا نكته بين و باريك بين مي شدند. اسمش را گذاشته بودم واقع بيني. ولي تهش خوب كه فكر ميكنم. مصداق همين بود: بي هنران نظر به عيب كنند.... حالا از اين توضيح مي خواستم به اينجا برسم كه خوب نيست آدم اينطوري باشد. چون عين قارچ چيزهايي كه دنبالشان است سر راهش قرار مي گيرند. حالا تمرين مي كنم، توانمندي هاي بقيه را، زيبايي هايشان را ببينم تا بلكم بتوانم زيبايي هاي خودم را كشف كنم. حالا وقتي با يك بابايي طرف هستم نمي گويم عجب چيزهايي بلغور مي كند عوضش مي گويم باريكلا كه همين ها را هم تلاش كرده و ياد گرفته يا وقتي زني مثل ع خانم ساختگي آرام صحبت مي كند به جاي خنديدن به او ميگويم عجب اراده قوي داشته چقدر خوب من هم بتوانم آرام صحبت كنم. من كه غالبا مخصوصا پشت تلفن طوري حرف مي زنم كه انگار سر زمين هستم. يا وقتي كسي كه اروپا رفته و به عمد از كلمات انگليسي در صحبتهايش استفاده مي كند بگويم افرين چه تلاشي براي مچ كردن خودش انجا انجام مي دهد و اين داستان تمامي ندارد البته...
"ديدن يعني تجربه مستقيم و تفسير نشده واقعيت . خاموش سازي ذهن
اگر از به گفتن اينكه جهان چنين و چنان است باز ايستيم، جهان هم از چنين و چنان بودن باز مي ماند.
طوري زندگي مي كني كه انگار هر عملت آخرين نبرد تو روي زمين است. چون نمي داني كي خواهي مرد. به اين ترتيب اعمالت اقتدار دارند."۱
کاستاندا و آموزشهای دوان خوان
من معمولا در صحبتهاي طولاني ام صدتا مثلا استفاده مي كنم. به همين سياق خوم هم خيلي چيزها را با مثال بهتر مي فهمم. و بهتر در ذهنم ماندگار ميشوند.
در اين يك ماهي كه قرار بود اسباب كشي كنيم- والبته هنوز نكرديم- و جميع اتفاقات ديگر و مهمتر از همه اينها فصلي كه روحم در آن بسر مي برد- فصل بهار- يك جور بي تفاوتي و بي خيالي مثبت سراغم آمده.
يك سري باورهاي مثبت در وجودم دارند جا مي افتند. مثل يك غذا. انگار با زندگي دوست شده باشم. و او يك سري رازهاي مگو را به من گفته باشد. باور من حالا اين استكه همانطور كه راه رفتن را بطور غريزي و از خلال يك سري اشتباه هاي معمول ياد گرفته ام همان اتفاق دارد در مورد روحم مي افتد. نكند اصلا اعتماد بنقس همين باشد؟
صاحبخانه ما كه مرد جوان و بسيار كم تجربه اي است در يك حركت غير منصفانه اجاره خانه را بيشتر از حد معمول بالا برد ما كه از پيش قصد داشتيم جاي بهتري برويم بدون چانه زدن اعلام كرديم كه بلند مي شويم. به لطف خدا خانه اي با شرايط بهتر و در موقعيتي بهتر گيرمان آمد ولي چيزي كه اين وسط مرا قدري كلافه كرده بود بازديد روزانه دهها مشتري و تماسهاي مكرر بنگاههاي مسكن بود. طبيعي بود چون قيمت بالا بود حالا حالا ها كسي راضي نمي شد علي الرغم مثلا مزيت هاي آن خانه را اجاره كند. آخرين بازديد، بازديد مادر و دختري بودكه من فكر كردم دختر تازه عروس است و مادرش فقط همراهي اش مي كند. كه البته حدسم اشتباه بود چون آنها خانه را براي خودشان مي خواستند. ظاهرشان ساده و مظلوم بود. دوست نداشتم خانه را آنها اجاره كنند احساس مي كردم اينجوري گول مي خورند. ولي خوب نظرم بعدا عوض شد. چون من اين دلسوزي را بيجا ديدم به خاطر اينكه به مرور دستگيرم شده كه دلايل زيادي پشت چيزهايي كه مي بينم و مي شنوم وجود دارد. كه من ممكن است قادر باشم فقط بخش كوچكي از آنها را ببينم. بنابراين به اين سادگي ها هم نمي توان به نتيجه گيري رسيد به تفسير نشست گرچه شايد گاهي سادگي بعضيها از جمله اينها محل امتحان انسانيت يك سري افراد ديگر مثلا صاحبخانه ما واقع شود ولي خوب از آنطرف هم بايد قبول كرد كه مغبون شدن آنها در اين معامله خيلي بي تاثير از طرز فكر خود آنها نيست...
پي نوشت: چهره زني كه همراه دخترك بود واقعا نماد چهره يك مادر بود: ساده و مهربان، شكسته اما اميدوار،. شايد در جواني شكستگي صورت يك زن زيبا نباشد اما با مرور چهرهاي بيشمار، مادري كه مي شناختم از جمله مادر خودم ![]()
در ذهنم احساس كردم كه اين چهره ها كه در زندگي فراز و نشيب هاي زيادي پشت سر گذاشته اند به راحتي نمي تواند به عمق آنها رسيد. انگار به نوعي تابلوهاي نقاشي مي مانند كه ساعتها روي آن كار شده و كلي حرف براي گفتن دارند. تابلوهاي شاهكار منحصر به فرد......
توی تعطیلات عید در مورد شخصیت افراد بیشتر دقیق شده بودم. داشتم شباهت های رفتاری خودم را با آنها بررسی می کردم. افراد خانواده، دوستان، فاميل.... يك دفعه مثل اينكه از خودم مچ گيري كرده باشم، احساس كردم اساسا رفتن پيش روانپزشك در مورد من يك جور توجيه بوده. يك جور تله تا اينطوري دست از سر خودم بردارم. آنجا ديگران در من اقتداري را احساس مي كردند كه خودم ديگر باورش نداشتم. سالها پيش آنجا كارهايي كرده بودم كه مثل يك گواه زنده جلويم رژه مي رفتند و انگار يك پوزخند گوشه لبشان بود. كساني كه خوب حواسشان بود مي توانستند قسم ياد كنند كه من از سالها پيش كه آنجا را به قصد تحصيل ترك كرده بودم به مرور به آدم ديگري تبديل شده بودم.
فكر كردم فكر كردم. ديدم مثل سبك لباس پوشيدن و كلا سبك زندگي، هر كسي سبكي را براي فكر كردن انتخاب مي كند بعد در همان حوزه باورهايي را پيدا مي كند. مثلا بعضي ها در مورد ستارگان زياد حرف مي زنند. يا در مورد فوتبال يا جن و روح و اين حرفها. بعضي ها هم مثل من به سمت مطالعات روانشناسي كشيده مي شوند. يكي از حافظ الهام مي گيرد يكي از مولانا يا عطاريا دون خوان و..... . خلاصه انگار هر كس به فرا خور نوع ذهني – فكري – كه دارد، خوراكش را سخاوتمندانه مثل روزي هز روزش از كائنات دريافت مي كند. اين بود كه تصميم گرفتم مسيرم را عوض كنم. نمي توانم بگويم اين مسيري كه تقريبا از پايان دوره نوجواني تا همين اواخر در پيش گرفته بودمش هيچ دستاوردي برايم نداشت، اما بهرحال مرا راضي نمي كرد در مقايسه با گذشته مثل اين بود كه انگار سالها در منحني كسينوس به خواب رفته بودم و حالا وقتش شده كه دوباره به سينوس برگردم و همان بالا بمام.. قرصم را نصف كردم. و حالامسئولانه برگشته ام. خنثي بودن عين منافق بودن است.
چند روز پيش هم كه با اعظم ![]()
داشتم صحبت مي كردم و او در مورد عقاب بودن يا غاز بودن صحبت كرد انگار كه بخشي از پازل ذهني ام تكميل شد. حس خوبي داشتم. هرچند ديدم انگار اين چند وقت مثل گربه ماهي بودم. يا گربه سگ ...نه غاز بودنم معلوم بود نه عقاب بودنم. حالا من يك عقاب جوان هستم. نشسته روي دوش مك آرتور
... ![]()
غازها وعقاب ها
یه نویسنده بزرگ مي گه ادم ها دو دسته هستند غاز ها و عقاب ها . هرگز نبايد عقاب ها رو به مدرسه غازها فرستاد و نبايد افکار دست و پا گير غازها فکر عقاب ها رو مشغول کنه . کسي که مثل غاز هست و تعليم داده شده نمي تونه درست پرواز کنه و به خار و خاشاک گير مي کنه که مانع پروازش مي شه . ولي عقاب رسالتش اوج گرفتنه . عقابي که مثل غاز رفتار مي کنه از ذات خودش فرار مي کنه .
بدترين چيز ندونستن قوانين عقاب هاست . اين که ندونيم چطوري عقاب باشيم .
* غازها همه مثل هم فکر مي کنند و هميشه هم ادعا مي کنند که درست فکر مي کنند . افکارشون کپي شده هست و اصلا خلاقيت نداره . اکثر مواقع هم همگي با هم به نتايج يکسان مي رسند چون دقيقا مثل هم فکر مي کنند .
عقاب ها مي دونند زماني که همه مثل هم فکر مي کنند در واقع اصلا کسي فکر نمي کنه .
* غازها هميشه مي دونند غاز ديگه چطوري زندگي کنه بهتره ! هر کسي جاي کس ديگه تصميم مي گيره . براي همين اکثر يا دير به بلوغ (فکري – جنسي – احساسي) مي رسن و يا اصلا بالغ نمي شن .
عقاب ها به خلاقيت ذهن هر کس اعتقاد دارن و در زندگي ماهيگيري به فرد ياد مي دن و نه ماهي . در محله عقاب ها هر کسي جاي خودش بايد فکر کنه و کسي مسئوليت زندگي کس ديگه رو به عهده نمي گيره .
* غازها از جسمشون بيش از حد کار مي کشن و تمام توان داشته و نداشته رو به کار مي گيرن و به نتايج دلخواه نمي رسن .
عقاب ها اول تمام جوانب کار رو در نظر مي گيرن ، باتوجه به تجارب قبلي و برنامه ريزي هاي ذهن خلاقشون تصميم مي گيرند و بعد شروع به کار مي کنند . عقاب ها ايمان دارند که تلاش جسمي به تنهايي اصلا براي کار کافي نيست .
* غازها حريم شخصي ندارند و بارها و بارها وارد حريم خصوصي عقاب ها مي شن چون حرمت ندارند .
عقاب ها به حريم شخصي هر فردي احترام مي زارن و قاطعانه به افرادي که وارد حريم خصوصي اونها مي شن تذکر مي دن .
* غازها بايد همه رو راضي نگه دارند و تمام تلاششون رو در روابط مي کنند که همه انسان ها ، تک به تک از اونها راضي باشند . به جاي انجام وظايف و رسالت خودشون ، رضايت همه اطرافيان رو با هر زحمتي شده به دست مي يارن چون اگر به دست نيارن احساس خلا مي کنند ..
عقاب ها مي دونند که به دست اوردن رضايت همه افراد امکان نداره و نيمي از مردم هميشه با نيمي از افکار اونها مخالفند و اين وظيفه يک عقاب نيست که مخالفانش رو راضي نگه داره .
* غاز نه نمي گه و همش شاکي هست که چرا بايد اينهمه به ديگران توجه کنه .
عقاب در مواقعي که لازم هست ، به راحتي نه مي گه .
* غاز شرط اول ارتباط رو صميميت بيش از حد مي دونه .
عقاب شرط اول ارتباط رو احترام متقابل مي دونه .
* غاز نمي خواد باور کنه که دشمني داره .
عقاب مي دونه که بايد دشمنش رو ببخشه ولي بهش اعتماد نمي کنه .
* غاز از تجربيات درس نمي گيره و فقط آزار مي بينه .
عقاب بعد از گذروندن سختي مسئله ، به فکر پذيرش مسئله و درس هاي ممکنه هست ..
* غاز از دلش هيچ وقت حرف نمي زنه ..
عقاب با دلش زندگي مي کنه .
* غاز يا احساسيه و يا منطقي .
عقاب مي دونه که در دوراني از زندگي بايد مغز رو پرورش و ورزش دارد و در دوراني ديگه بايد دل رو نوازش داد و به حرف هاي دل بها داد .
* غاز اشتباه نمي کنه .
عقاب مي دونه اگر هيچ وقت اشتباهي نکرده ، دليلش اينه که اصلا دست به عملي نزده .
* غاز جاي ديگران زندگي مي کنه ..
عقاب مي دونه که بايد به ديگران کمک کنه ولي جاي کسي نبايد زندگي کنه چون تجربه خود بودن رو از اون فرد گرفته .
* غاز هميشه همه کار مي تونه انجام بده .
عقاب مي دونه چه کارهايي رو مي تونه انجام بده و چه جايي بايد اعلام کنه که از عهده اون بر نمي ياد .
* غاز هميشه مجبوره .
عقاب هميشه مختاره و اگر به جبر روزگار مجبور شد کاري رو انجام بده ، مي پذيره و مي گه : ترجيح مي دم اين کار رو انجام بدم
* زمان غاز تفريح مشخص نيست .
عقاب براي تفريحش برنامه ريزي مي کنه و مي دونه که فاصله خالي اين نت تا نت بعدي در موسيقي ، دليل دل نشين بودن اون هست .
* غاز هميشه ناراضيه و شاکي و هميشه در حال شناخت عامل اين بدبختي هست .
عقاب هميشه راضيه و مي دونه هر سختي هم پاياني داره . عقاب باور داره ان مع العسر يسرا .
* غاز عبادت عادتش شده .
عقاب تکرار و عادت و روزمرگي رو مرگ دل و پرستش مي دونه .
* غاز نسبت به عقاب يا احساس برتري مي کنه و يا احساس ضعف .
عقاب باور داره برتري وجود نداره . اصل فقط تفاوت است که باعث برتري کسي بر کس ديگه نمي شه .
* غاز زياد از مغزش کار مي کشه البته بدون بهره وري لازم .
عقاب مفيد فکر مي کنه و از اشتباهاتش درس مي گيره .
* غاز مي خواد غاز باشه چون غاز بودن و نپريدن خيلي اسون تر از پرواز و اوج گرفتن هست .
عقاب بر عقاب بودن اصرار داره ، حتي اگر بارها به مدرسه غازها رفته باشه و به خاطر عقاب شدن بهاي سنگيني رو بپردازه .
غازها هميشه مي خوان يک عقاب يک جور ديگه باشه ، يک جور ديگه عمل کنه ! براشون ارتباط هيچ وقت کافي و رضايت بخش نيست .
دقت کن : غاز چون خودش رو نپذيرفته و خودش رو درست نمي شناسه ، از تو مي خواد که يه جور ديگه عمل کني ! هيچ وقت براش رضايت بخش نيستي و عملا بهت مي گه که براش کافي نيستي چون هميشه يه کاري کم کردي !
سعي کن خودت باشي و بهترين نقش رو داشته باشي (به عنوان دوست – همسر – خواهر - برادر – بچه) ولي سعي نکن که خودت رو مجبور کني که طبق خواست اون خودت رو تغيير بدي . اون ناراضي به دنيا اومده و از دنيا ميره . از زندگي عقب نيفتي چون قرار نيست که غاز باشي .
در يك اقدام شجاعانه عيد رفتيم سفر. ديدار فك و فاميل. شجاعانه مي گويم چون از يك طرف يك سري برنامه هاي مشخص شخصي بود كه مي شد نشست و آنها را در خلوت خود انجام داد. و از يك طرف رفتن به جمع شلوغ خانوادگي بود كه كنترل امور تا حدي از دستت خارج مي شد.و اين به مراتب كار سختي بود. مواجه با شرايط غيرقابل پيشبيني – بايد يه كاري مي كردي هم خودت از سفرت راضي بودي و هم ديگران. گويا زندگي يعني راه رفتن روي بند تعادل. حفظ گونه اي بالانس يا موازنه يا به قول كتاب كيمياگر حقظ آن دو قطره روغن در قاشقي كه در دستت داري و در عين حال ديدن اشخاص و چيزهاي پيرامونت بي آنكه از هر كدام غافل شوي .....
در مجموع خوش گذشت. نوشتن تجربياتم را مي گذارم براي يك فرصت مناسب .چون ظاهرا اسباب كشي داريم.
پي نوشت: اگر تصادفي كه چند روز پيش كردم جدي بود الان يا روز سومم بود يا اينكه پاهايم در گچ بودند. قيافه مهربان و نگران مك آرتور
در آن لحظه، براي ابد در قلبم مي ماند.
به خاطر اين كه به لطف خدا از اين اتفاق جان سالم بدر بردم از هيچ اتفاق ديگري باكم نيست. چون اوضاع به بدي آنچه ما فكر مي كنيم نيست. ما فقط با يه مشت مسائل و مشكلات قابل حل و قابل جبران روبرو هستيم.......
|
ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا |
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر |
|
سينه گو شعله آتشكده ء فارس بكش |
ديده گو آب رخ دجله ء بغداد ببر |
|
دولت پير مغان باد كه باقى سهلست |
ديگر گو برو و نام من از ياد ببر |
|
زلف چون عنبر خامش كه ببويد هيهات |
اى دل خام طمع اين سخن از ياد ببر |
|
سعى نابرده درين راه به جائى نرسى |
مزد اگر مى طلبى طاعت استاد ببر |
|
روز مرگم نفسى وعده ء ديدار بده |
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر |
|
دوش مى گفت به مژگان درازت بكشم |
يارب از خاطرش انديشه ء بيداد ببر |
|
حافظ انديشه كن از نازكى خاطر يار |
|
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر |