|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
با باقالای تازه.......سیر تازه، لیمو سبز....کنگر، ریواس......نخود فرنگی..........هندونه های شیرین....گوجه سبز...چیکار می کنید؟

واقعا که حتی فکر کردن به آنها هم مرا سر
مست می کند تصمیم گرفتم اسمم راعوض کنم بگذارم ادریبهشت..... چقدر آدم راحت تر نفس می کشد......

پ.ن.البته برای تغییر اسمم دلایل دیگری هم دارم که این حس های خوب هم مزید بر علت شد......
بفرمائید نهار.......ماهیچه با شوید پلو باقالی در کنار مک آرتور عزیزم![]()
![]()
![]()
امروز بعد از یک وقفه کوتاه، به خاطر آرتور کوچولو
هم که شده دوباره باشگاه رفتم...تازه برای قفسشون توپ هم خریدم و آینه هم گذاشتم
خیانت را به من کسی می کند که اگر در باشگاه رفتنم تنبلی کردم، این قضیه را به من یادآور نشود.............![]()
کم کم دلایل پنهان کارها، رفتارها و افکارم را می فهمم
این دام نامرئی عادتها ........
و چقدر آزادی زیباست.
حالا
که متوجه شده ام اصلا چرا می گویم............
تا اطلاع ثانوی که ما روشنفکر بازی در می آوریم و قصد بچه دار شدن نداریم. بچه ما البته پسر ما ....(چون من قطعا اگر دختر داشته باشم بشدت حسودیش را خواهم کرد.)... مرغ عشق بی نهایت زیباییست که یکی دو ماهی از تولدش می گذرد و من اسمش را آرتور گذاشته ام. بسیار باهوش و مغروراست. احساس می کنم این موجودات واقعا کم از انسان ندارند با این تفاوت که گویا بیشتر لذت می برند و بلدند که چیکار کنند....
هنوز هیچی نشده تنها می چرخد و می خواهد مستقل باشد، قبلا هم که شبها به داخل قفس می آمد و پیش مادرش می خوابید دیگر حتی داخل قفس هم نمی آید مگر برای خوردن دونه و آب و بالای قفس می خوابد. با او مثل یک بچه حرف می زنم و دوستش دارم...التبه نه بیشتر از مک آرتور عزیزم![]()
![]()
![]()

ماه مراقب من است.........و همینکه سرم را بلند می کنم از گوشه پنجره به من چشمک میزند.....
لطفا وقتی خانه می آیی دست مرا مثل بانوان متمول روسی ببوس و همینطور وقتی خانه را ترک می کنی.........
***
احساس خوبی دارم. هیچ مقاومتی در برابر رازهای ناخودآگاهم ندارم واقعیت این است که من و مادر شوهرم در لباس یک زن سر یک مرد----شوهر من ----رقابت داریم
واقعیت این است که من علی رغم غیر باور بودن در تمام کارهایم دنبال لذت هستم....از مطلب گذاشتن در وبلاگ تا همزاد پندازی شدیدی که با شخصیت های رمان ها دارم........
استیون ددالوس در جیمز جویس .....چهره مرد هنرمند در جوانی چقدر دوست دارم جای او بودم.......
آن دلسوزی های قدیس گونه فقط روش خاص من برای نزدیکی با افراد است..........
شدن یا کردن مسئله این است........که در تمام فعالیت های من به شکل خزنده ای در جریان است..و
که در آن
دختر صبح پیش از شروع
عاشقانه دوش می گیرد
و سرتا سر روز با نمناکی زلفانش مرا جادو میکند.
![]()
شب به اون چشمات خواب نرسه
به تو می خوام مهتاب نرسه
بریم اونجا ، اونجاكه دیگه
به تودست آفتاب نرسه
عاشقت بودن عشق منه
اینو قلبم فریاد می زنه
گریه ی مستی داره صدام
این صدای عاشق شدنه
قصه ی عشقت باز تو صدامه
یه شب مستی باز سر رامه
یه نفس بیشتر فاصلمون نیست
چه تب وتابی باز تو شبامه
تو كه مهتابی تو شب من
تو كه آوازی رو لب من
اومدی موندی شكل دعا
توی هر یارب یارب من
..
پ. ن. مک آرتور
دوستت دارم.........
. 
مهربانم
حرفهای شیرین مرا به یادت بسپار
اما به خاطر خدا حرفهای تلخم را نشنیده بگیر ...........
و باور کن آن حرفهای تلخ از زهر تلخییست که در آن لحظات تاریک، وجودم را در اختیار گرفته است..........
با اسب خیال خود
مشتاقانه اما با دلهره
سپیدی کاغذ را در می نوردم
تا شاید ردی بگذارم
بر تنهایی هایت
تا اگر خواستی
دنبالم بیایی
گمم نکنی
من هنوز نمی دانم
من معمایم یا تو
تو مرا نمی فهمی یا من تو را
که اینگونه جام چشمانم از دلتنگی
هزاران بار پر و خالی می گردند
حیف که دیگر فهمیده ام که این بغض از سر
فراغت نیست، از عشق نیست، از سر گونه ای جنون نیست که همچون روزگارانی بر این باور باشم که هر کس دچار آن شد باید بر خود ببالد........
بلکه این دلتنگی
این کاغذی بودنی که ترس از رفتنت
براحتی آن را به بازی می گیرد
در حقیقت
یک جور تنهایی مریض گونه است
یک جور وابستگی ست
تصویری مبهم از خویشتنی سرگردان است
که در جوار مهربانی تو
چونان طفلی ترسو پهلو می گیرد.............
وقتی قلبی از موضع ضعف تهدید به رفتن می کند
از شبحی به نام دیگر دوست داشتنی نیستی- فرار میکند
وقتی قلبی از موضع ضعف لجوجانه تهدید به رفتن می کند
از رنج مسکوت ماندن قلبی می گریزد که
که
فقط اصرار های تو به نرفتنش
می تواند ضرباهنگی به ناقوس زنگ خورده کلیسای وجودش باشد.............
آنا کارنینا نوشته لئو تولستوی

( امیدوارم روح یوزارسیف به این پست من بربخورد![]()
![]()
![]()
![]()
)
آنقدر بی اعتمادی ام به وضع موجود زیاد است که علی رغم اینکه چندر روز است که فقط کتاب می خوانم باز باور ندارم که می شود این وضعیت را همیشه تجربه کرد........
اما شواهد و قراین حاکی از آن است که با اندکی باور و ایمان سمج قادر خواهم بود، روزمره هایم را نظم و نظام بخشم.
به یک خانه ویلائی 300 متری سه خواب نیاز دارم(قطعا اجاره ای به صورت رهن)بسیار خلوت همراه با وسایل ضروری و راحت.
اجالتا بدون تلفن......چون مک آرتور کنارم هست...بقیه خویشان و دوستان هم انشاء الله که خوش باشند و بی تکیه بر ما با تکیه بر عقل خودشان از زندگی خود لذت ببرند.....
یک تمیزکار که هفته ای 2-1 روز برای نظافت خانه بیاید.
حوصله هیچ رفت و آمدی هم ندارم مممممممم
دوست دارم کتاب بخوانم- کتاب و فقط کتاب
یک حساب بانکی که سرمایه اش دائما در حال افزایش است.
یک بانوی باسلیقه جهت تهیه غذا در صورت لزوم....
یک گردش عصرگاهی سه ساعته در سطح شهر به اتفاق مک آرتور
چیزی که برایم عجیب است این استکه در کمال تناقض بچه هم دوست دارم........
شاید صباحی حداقل دو ماه اینگونه پیش بروم بتوانم خودم را پیدا کنم.
و بکلی ریشه این عادت را در ناخودآگاهم از بین ببرم که به غلط از درد لذت می برد............
قطعا این لیست بعد از مکاشفه هایمان تغییر خواهد کرد. بالاخره ما برای پروانه شدن به این زمان نیاز داریم..واقعا اگر پسر بودم محال بود خدمت بروم..........
اصلا برایم مهم نیست حتی اگر بدانم این کارها دلیل غیر عادی بودن من است: اینکه وقتی نیست
شلوار خانگی اش پایم باشد و یا هر بار که از جلوی جا کفشی رد بشوم، قربون صدقه کفشهایش برم........
شب جای او بخوابم
و در خلوت خود ........مثل او سینه ام را صاف کنم و................
آه که زندگی چه زیبایی!!!............
***کاش پلوپز و لباسشویی ما احساس داشتند و می دانستند که وقتی صدای زنگشان به صدا در می آید، چقدر مرا خوشحال می کنند...بی صدا و بی ادعا با یک سوت گوش نواز با بی زبانی: بفرمائید.......کاری رو که سفارش دادید، آماده است. تحویل بگیرید. اگه الان حالشم ندارید، طوری نیست...........
***توی این چند روز به این نتیجه رسیده ام که بسیاری از اجبارها و شاید تمام آنها فقط و فقط از طرف خودم به من تحمیل می شده و می شوند و دیگران به خصوص نزدیکان و البته همسر من، از طرف من متهم می شوند تا من دست از سر خودم بردارم و بهانه کافی برای تحمل وضع موجود و عدم تغییر داشته باشم.یک نمونه قضیه کار کردن است. اگر من یک ذره یک نوک سوزن مثل این مک آرتور به دانسته ها و به باورهایم اعتقاد داشتم، اینقدر رنج های بی حاصل را تحمل نمی کردم. بویژه اینکه من لجم از این می گیرد که بارها و بارها کاری را می کنم که هیچ اعتقادی به آن ندارم و نهایتا بالاخره کسی را گیرمی آورم که تقصیر را گردن او بندازم.......هرچند جای خوشحالیست که دارم کم کم این قبیل سیکل ها ی مسخره را شناسائی میکنم.
بله داشتم می گفتم قضیه کار کردن. من با موضوعی به نام پول مشکل دارم هرچقدر هم فشار مالی داشته باشم هرگز حاضر نیستم تسلیم شوم.........اگر هم دستم به کاری آلوده شد، آن کار بی نتیجه می ماند. علی الخصوص که تازگی ها فهمیده ام کارکردن یک آدم symptom دارواقعا یک دور باطل است....... این چند روز در عجبم که چرا با داشتن این گرایش فکری قبلی و دریافت فعلی ام در مورد قضیه پول باز مدام از مک ارتور سوال میکنم:
مک آرتور.توی این روزهای تعطیل به نظرت کار قبول کنم....و........
مک آرتور چیکار کنم چیکار نکنم.............
چیکار کنم
چیکار نکنم......
***آه که چقدر شیفته ژان باروا شده ام.
سال
سال اصلاح...
چه مفحوم با مثماعی
سرفصلهای دورهی مقدماتی:
واحد اول: دروس پایه
چطور بدون مادرمان زندگی کنیم/ 200 ساعت
همسرم مادرم نیست / 35 ساعت
درک این مساله که فوتبال چیزی جز یک ورزش نیست و حذف شدن از جام جهانی فاجعه نیست / 500 ساعت
واحد دوم: زندگی زناشویی
بچهدار شدن بدون حسودی به نوزاد / 50 ساعت
غلبه بر سندروم "کنترل از راه دور تلویزیون همیشه باید دست من باشد" / 55ساعت
درک این مسالهی مهم که کفشها خودشان توی جاکفشی نمیروند / 80 ساعت
چطور بدون گم شدن، لباسهای کثیفمان را تا سبد رخت چرک ببریم / 50 ساعت
چطور بدون این که ناله کنیم از بیماری مهلک سرماخوردگی جان سالم به در ببریم / 50 ساعت
واحد سوم: اوقات فراغت
چطور در آشپزی کمک کنیم بدون این که آشپزخانه را به گند بکشیم
چطور نوشیدنی سرو کنیم بدون این که سینی را تبدیل به استخر کنیم
چطور یک بلوز را در کمتر از دو ساعت اتو و در عین حال از سوختنش جلوگیری کنیم
واحد چهارم: آشپزخانه
پیشنیاز:
Offخاموش / On روشن
درس اصلی:
اولین نیمروی زندگیام بدون سوزاندن ماهیتابه
پروژهی عملی پایان دوره: عملیات جوشاندن آب قبل از اضافه کردن ماکارونی
بعد از قبولی در دورهی مقدماتی ، دورهی پیشرفته با عناوین زیر آغاز میشود:
نظر به این که مباحث واقعا پیچیدهاند، در هر کلاس حداکثر هشت شاگرد پذیرفته میشود.
اولین مبحث:
البسه: از لباسشویی تا کمد / یک مرحلهی مرموز
دومین مبحث:
ریسکهای پر کردن ظرف آب بعد از آب خوردن و بردن آن تا یخچال
سومین مبحث:
آشپزی و بیرون بردن زبالهها شما را ناقص نمیکند
چهارمین مبحث:
مصیبت کاغذ توالت: کاغذ توالت خود به خود کنار توالت ظاهر نمیشود / نمایشگاهی از همهی چیزهای خود به خودی در خانه !
پنجمین مبحث:
آیا وقتی مردی رانندگی میکند، میتواند آدرس بپرسد بدون این که بیعرضه به نظر برسد؟ (مطالعهی میدانی)
ششمین مبحث:
تفاوتهای اساسی زمین با سبد رخت چرک.
هفتمین مبحث:
مردی در صندلی کنار راننده / آیا واقعا ممکن است دائما دستورالعمل صادر نکنیم و غر نزنیم وقتی خانم رانندگی میکند یا مشغول پارککردن است.
منبع این مطلب:.... ![]()

(سکانس اول)
- باور کن من نمی توانم تصمیم بگیرم. به قوه استدلال خودم اطمینان ندارم. ( قطرات درشت اشک)چطوره مطلبی که ذهنم رو اشکال کرده بگم شما هم نظرتون رو بگید.( شخص طرف گفتگو از این که عاقل فرض شده و از او نظر خواهی می شود با اشتیاق شروع به نظر دادن می کند.)
...شخص طرف گفتگو نظرش را می گوید، ابعاد جدیدی را پیش روی "من" می گذارد، "من" براحتی تصمیم می گیرد. و خیالش از هزاران تردید راحت می شود.
(سکانس دوم)
در یک موقعیت باید تصمیمی فوری گرفته شود و "من" به طرف مشورت خود دسترسی ندارد. به حالت مجبوری تصمیمی می گیرد.
"من" از تصمیم خود ناراضیست و می ترسد ، او حس بد را در مواجه با طرف مشورت خود به او انتقال می دهد و زمینه سازی می کند تا بازخواست شود..(حس تلخ تنهایی و عجز "من" را فرامی گیرد و باز در دل خود آشفته از خدا می پرسد: من چرا اینقدر عاطفی و دل رحم هستم و قوه استدلالم ضعیف است، نا امید می شود. طرف مورد مشورت خود یا هرکس در دسترس را با احساس تاسف خود تحت تاثیر قرار می دهد و به این ترتیب آنها شروع می کنند به دلداری و نهایتا "من"متوجه میشود او یک انسان خاص است و سرشار از امتیازهای منحصر به فردی که این را همه دیر یا زود متوجه می شوند.فقط باید اندکی روی قوه استدلال خود کار کند.به مورد گاف اخیری هم که داده، بهتر است به عنوان یک تجربه باارزش نگاه کند........)به این ترتیب قضیه حل می شود تا تجربه سیکل بعدی "من"
این سیکلها ادامه می یابند چون شخص آغازگر و شخص تقویت کننده، هیچیک از ماهیت آن اطلاع ندارند.
تنها کسی که از راز قضیه آگاه است ناخودآگاه "من" است.
امروز تا حدود زیادی از وحشت روبرو شدن با خود، رها شدم. دست از مقاومت کشیدم و صادقانه که فکر می کنم می بینم این اصل بیشتر با عقلم سازگار است. اینکه تمام کارهای ما و روابط همه بر اساس لذت است. نگرانی مادر از بابت فرزندش همانقدر لذت بخش است که حس عاشقانه دو دلداده .... و نهایتا اینکه کانون تمام لذت ها ختم می شود به حس جنسی چه بپذیریم چه نپذیریم......افراد به طرق مختلف از هم لذت می برند ، اما اگر این قضیه را به آن ها بگویی به راحتی منکر آن شده و هر اسمی روی آن می گذارند غیر از اسم واقعی آن.
آه، باران می بارد
و آسمان در پی انکار آن نیست
خورشید می درخشد
و آسمان دلیل درخشش آن را می پذیرد
و آسمان از تلاقی نگاه خورشید با چیزی در زمین، خبردار است.........